زندگی بی دوست

دوستان مدتی که ارتباط ما با هم قطع شده است.
و این شاید خوشایند نباشد ولی من سعی کردم که حداقل وبلاگ هائی که به آنها لینک دادم را ببینم.

دوستان عزیز

سفر به اعماق اینتر نت{که عشق کامپیوتر است فعلا هم اکتیو است

عادی عزیز{ظاهرا هندونه فروشی باز کرده و داره دل ما را آب می کنه

خاکستر مهربان{ که یک مقاله جالب نوشته ما را دیگران فرض کرده خوب دنیاست دیگه

روایتی از فرزندان آدم{این دوست عزیز وبلاگش را واگذار کرده

عمو رضا{که ظاهرا خطر از بیخ گوشش گذشته


یک رویا یک خواب {که زده به جاده خاکی فعلا

خودنویس {که فعلا باز نمی شه

پسران سان بویز{این دوستان جنوبی ما ظاهرا کمی بی وفا شدن فعلا که استپ کردن

جمهوری خواهی{فعلا دارن یک تشکیلات برای وبلاگ نویسان راه می ندازن کسانی که دوست دارن نام نویسی کنن

فوتبال انگلیسی{بکام برای رئال می درخشد خوب دیگه من نمی دونم علی دائی برای کی می درخشه

موشکی و نظامی{این دوست ما هم که مرگ بر اسرائیل را فراموش نکرده تا اسرائیل را خاک نکنه ول نمی کنه ضمنا هواپیمای رافایل را نشون می ده

بی سنگر{رفته بود سفر و بر گشته آخر هم به یک متلک گفته خوب دیگه

آدیاباتیک{این هم یک سیستم برای برقرای نظر خواهی گفته که خودش 2 واحد دانشگاه است خوب اونهائی که مثل من کم سواد نیستند برن راه بندازن دستش هم درد نکنه

پیر فرزانه{این پیر ما ظاهرا خبر های خوبی داره امیدوارم بگه چی شده

هفت آسمان{این دوست ما هم یک شعر انگلیسی دراه کسانی که سوادشون خوبه برن بخونن بعد هم ترجمه آون را هم برای ما بگن

ابر خاکستری بی باران{این دوست ما هم می خواد همه چیز را تجربه کنه خوب آرزو بر جوانان عیب نیست

دنیای کامپیوتر{که اون هم از یک ویروس خطر ناک نام برده و مقالات جالبی داره اما نمی دونم چرا من نمی تونم آون ها را دانلود کنم

تنها تر از همیشه{که فعلا فعال نیست تا ببینیم

کاغذ سفید{که فکر می کنم عاشق شده

کوچ ماه {که داره شعر می نویسه و از شعر خسرو خیلی خوشم اومد

.
تهرا ن تهران{که شعبده بازش جالب بود برید بخونید
پارادوکس{اون فعلا نظر خواهی را راه انداخته به برادر ما هم تیکه می ندازه



پرچین{که ما را به جائی دیگه حواله داده

ایران امروز{زده به سیاست فعلا هم با خاتمی

سرگرمی {که زده به تاریخ و ظاهرا سرگرمی داره فعال تر می کنه

پی سی{ که فعلا چیزی نمینویسه و منو هم شرمنده خودش کرده
.
نوشته های رضا ....که نمیدونم چرا باز نمی شه

دوستی مرا قبول کنید

مسعود

بیاد می آورم روز های سختی داشتیم و شاید باید این روز ها را تجربه می کردیم.کم کم احساس میکردم که نمی توانم خیلی از چیز ها را درک کنم .و برای من که نوجوان بودم خیلی مشکل بود.پدرم کم کم سلامتی خود را باز یافت و تنها چیزی که فکر او را مشغول می کرد برادر بزرگم بود گوئی ما نبودیم و فقط حضور او دوباره به او جان دوباره می داد.من هم با برادرم به روستاه ها می رفتیم و در آنجا برای روستای ها کار می کردیم بدون اینکه هیچ مزدی دریافت کنیم.چند پزشک هم بودند که که مجانی به خیلی از روستاه های دور افتاده می رفتند و مردم را معالجه میکردند.این برای سازمان مجاهدین یک آرزو بود که به مردم خدمت کند.خیلی از جوان های روستاه عضو این سازمان شدند بدون اینکه بدانند که آنها چه می گویند.یادم می آید در یکی از روستاه ها یک آرم بزرگ از سازمان مجاهدین در بالای مسجد نصب کرده بودیم و یکی از جوانهای روستاه از برادرم سوال کرد که این آرم معنایش چیست؟
داس ؛نقشه ایران ؛شاخه گندم ؛ ستاره ۵ پر ؛و یک آیه از قران
برادرم معنای آرم مجاهدین را توضیح داد و آن جوان را هنوز می شناسم . خلاصه با این که وضع مالی ما روز به روز بدتر می شد ولی برادرم و د.ستانش در عالم دیگری بودند آنها فقط به خلق به مردم پابرهنه و گارگران فکر می کردند.کم کم نامی را از زبان انها زیاد می شنیدم.
مسعود
و برادران رضائی و کسانی که برای آنها الگو بودند.دیدن پدر رضائیها شاید آرزوی هر مجاهد بود.
نمیدانم شاید من اینگونه احساس می کردم که گوئی در میان فرشتگان زندگی می کنم. کسانی که با آنها بودم پسر و دختر نمازشان ترک نمی شد.روز ها را روزه می گرفتند و تنها غمی که داشتن خدمت بود.
خیلی از کسانی که الان سپاهی هستند را می شناسم که ابتدا با مجاهدین بودند.و روزگار چه باز یها که نمی کند.
روز ها کار برادرم و دوستانش  فقط کار کردن برای مردم بود . آنها هیچ توقعی نداشتند
همه آنها جوان بودند دارند.

نمیدانم

خوب نادان بودن
چه می شود کرد وقتی علم و دانش انسان اندک باشد.
من هم به نادانی خود اعتراف می کنم.