آن سالهای خوش

من در زمستان سال ۴۶ در یک خانه محقر و کوچک بدنیا آمدم.پدرم کارگر بود و دومین فرزند خانواده بودم.زمان کودکی برای من خیلی جالب بود چون در کوچه ای زندگی میکردم که همه بچه های آن تقریبا در یک سطح بودنند.ولی کسانی هم بودنند که وضع مالی آنها خیلی خراب بود ولی هر چه بود فقر را درک نمی کردیم.یادم می اید که برادر بزرگ من در هنرستان درس می خواندو علاقه زیادی به خواندن کتاب داشت.ما باپدر بزرگ ومادربزرگ همه در یک جا زندگی می کردیم پدر بزرگ من تریاکی بود و همیشه باید تریاک مصرف می کرد ولی زمانی که من ۲ ساله بودم او فوت کرد.و مادر بزرگ من هم تریاک را با چای مخلوط می کردالبته خودش میگفت که پدر بزرگم او را معتاد کرده بود .ولی با این همه احوال ما زندگی شادی داشتیم.یک شب زمانی که خواب بودم پدر و مادرم منو بیدار کردنند و اولین ضبط صوت را که خریده بودن به من نشان دادن پدر من هم شخص مذهبی بود اما مادرم خیر چون پدر بزرگ مادری من زیاد اهل مسائل مذهبی نبود.و پدرم هم کمی در مقابل مادرم انعطاف نشان می داد و چند نوار ترانه هم داشتیم که مادرم به آن گوش می داد. ولی برادر بزرگ من با این کار مخالفت می کرد.خلاصه همیشه سر این قضیه بین برادرم و مادر م اختلاف بود.آن چیز از آن دوران یادم می اید این بود که برادر بزرگ من همش از حضرت علی صحبت می کرد و خلاصه در کلام او علی علی زیاد بود .تازه وضع ما کمی بهتر شده بود و پدرم یک موتور گازی خریده بود و با موتور من ومادرم را به بازار و گشت و گزار میبرد.برادرم زیاد در خانه نبود . نمی دانم شب ها کجا بود اما درسش خیلی خوب بود و همه اهل محل به او احترام می گزاشتند.روزی برادرم به من گفت ببین دادش تو خیلی چیز ها را بدانی من نمی دانستم منظورش چیست.تنها چیزی که من یادم می اید این بود که او خیلی کتاب می خواند.و در اتاقش عکس های از مکه و مدینه و مشهد بود.به من خیلی علاقه نشان می داد با همه هم مهربان بود.وضع ما هم روز به روز بهتر میشد.پدرم یک موتور دندهای خرید خلاصه تا آنجا پیش رفتیم که یک تلویزیون خریدیم و این آغاز یک دعوای خانوادگی بین برادر بزرگ من و پدر و مادرم شد...... 

مقدمه

این شروع داستان زندگی من است.و شاید هزاران جوانی که در این مملکلت زندگی می کنند.این داستان واقعی است .از خیلی وقت پیش می خواستم آن را بنویسم اما هیچ وقت نتوانستم این کار را بکنم.اگر این نوشته برای عده ای ملال آور است باید مرا ببخشند اینها واقعیت های است که باید گفته شود .می دانم به مزاق خیلی ها خوش نمی آید اما نسل جوان ما باید بدانند که چگونه این انقلاب شکل گرفت و چگونه منحرف شد.چگونه روحانیتی که در قبل از انقلاب اینقدر مورد احترام مردم بود در زمان حال از هیچ محبویتی بر خوردار نیست و خاتمی آخرین تیر این ترکش بود که او هم نتوانست به هدف بخورد.نمی خواهم پیشاپیش داوری بکنم.ولی اینقدر دردهای بر دلم سنگینی می کند که اگر نگویم شاید هیچ وقت نتوانم انها را بازگو کنم.