مقدمه

این شروع داستان زندگی من است.و شاید هزاران جوانی که در این مملکلت زندگی می کنند.این داستان واقعی است .از خیلی وقت پیش می خواستم آن را بنویسم اما هیچ وقت نتوانستم این کار را بکنم.اگر این نوشته برای عده ای ملال آور است باید مرا ببخشند اینها واقعیت های است که باید گفته شود .می دانم به مزاق خیلی ها خوش نمی آید اما نسل جوان ما باید بدانند که چگونه این انقلاب شکل گرفت و چگونه منحرف شد.چگونه روحانیتی که در قبل از انقلاب اینقدر مورد احترام مردم بود در زمان حال از هیچ محبویتی بر خوردار نیست و خاتمی آخرین تیر این ترکش بود که او هم نتوانست به هدف بخورد.نمی خواهم پیشاپیش داوری بکنم.ولی اینقدر دردهای بر دلم سنگینی می کند که اگر نگویم شاید هیچ وقت نتوانم انها را بازگو کنم.
نظرات 4 + ارسال نظر
کماندو چهارشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1382 ساعت 12:51 ق.ظ http://Commando.BlogSky.com

به کارن ادامه بده. امیدوارم که موفق باشی. حمایتت میکنیم.

[ بدون نام ] چهارشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1382 ساعت 01:06 ق.ظ

بنويس منتظر هستيم

پدرام جمعه 2 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 12:59 ب.ظ

اون بخشی که از بین رفته چی بود ؟ من فقط آخرش گرفتم!:(

نسرین دوشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 07:04 ب.ظ http://nasrin161.blogski

باید امید داد و امید وار بود
با امید میتوان بود و ساخت
موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد