آیت الله خمینی

این فکر که برادرم شاید برادر واقعی ما نباشد آزارم می داد چون با همه ما فرق داشت . در مدرسه هم من اهل درس خواندن نبودم ولی درسم خوب بود.برادرم کتابهای مذهبی زیادی در کتابخانه اش داشت .من هم گاهی وقت ها آنها را نگاه می کردم .فکر کنم یک مجله بود به نام دنیای اسلام که از قم می امد.من همیشه تعجب می کردم چگونه برادرم این مجله که خیلی ریز و صفحات آن کاهی بود را می خواند .ولی او هر وقت به قم میرفت برایم کتابهای عکس دار می خرید از جمله داستان انبیا  که من زیاد آنها را نمی خواندم یا حوصله نمی کردم ولی از کتاب رابینسون کروزو یا سند با د خیلی خوشم آمد. در همین اوضاع و تحوال بود که من یک عکس از یک روحانی را در یکی از کتاب هایش دیدم . گفتم داداش این کیه ؟گفت او آیت الله خمینی است و من هم کفتم آیت الله خمینی کیه ؟ او گفت او نور است .هیچ وقت این جمله یادم نمی رود {او نور است} . برادرم گفت راجب این موضوع با هیچ کس صحیت نکنم.البته من این مطلب را به یکی از دوستانم گفتم و از او قول گرفتم که به کسی نگوید.در این زمان او نوارهای آقای کافی را گوش می کرد و ما هم شو های تلویزیونی را نگاه می کردیم.کم کم می توانستم حتی سریال آقای مربوطه و سریال تلخ وشیرین و یا... را هم ببینم.کم کم افکار اسلامی برادرم در من هم تاثیر گذاشت و من از معلم ابتدائی خودم سوال کردم که شما مسلمان هستید. و او جواب مثبت داد . من هم گفتم اگر مسلمانی پس چرا حجاب نداری و سر لخت هستی. خلاصه کم کم من هم مسلمان دو آتیشه شدم سعی می کردم نوار ترانه گوش ندهم
 تا یادم نرفته بگم وضع مادی ما خیلی خوب شد و پدرم یک پیکان صفر خرید . و در ماشینش هم نوار ترانه هم نوار آقای کافی می گذاشت .من هم گاهی وقتها گوش می کردم و گاهی وقتها هم گوشم را میگرفتم . البته پدرم می دانست موضوع از کجا آب می خورد.ولی هرگز نگاه کردن به تلویزیون را کنار نگذاشتم این جعبه همیشه برای من جادوئی بود.
البته پدر من اهل خوردن مشروب نبود. ولی آکثر دوستانش عرق می خوردند.او از عرق خوردن بدش می امد و تا الان هم هیچ وقت نمازش را ترک نکرد.برادرم از مردم فلسطین برای من می گفت و خیلی حرف ها که نمی فهمیدم ولی یک چیز برادرم برای من جالب بود او به خیلی ها کمک می کرد به تمام اهل فامیل و همچنین پدرم هم به خیلی ها کمک مالی می کرد تا خونه بسازند ازدواج کنندیا کسی را به بیمارستان ببرند .البته گاهی وقتها بین پدرم و برادرم بحث هم می شد اما برادرم احترام پدرم را نگاه می داشت.تا اینکه پدرم هم فهمید که برادرم وابسته به یک سازمان اسلامی است.او هم عکس آیت الله خمینی را دید و برادرم با او هم صحبت کرد.برادرم گفت که شاه ظالم است و مردم ما را به سمت فساد و بی بندو باری میکشاند.و سرمایه دارها دارند خون ملت را میمکند و از این جور حرف ها.پدرم تا حدودی نرم شد چون اون از قمار مشروب و بی حجابی بدش می امد و تقریبا مذهبی فکر می کرد.و این ها را قبول داشت اما شاه را مقصر نمی دانست.کم کم احساس کردم در خانواده ما یک ترسی بوجود آمده بود .و برادرم با دوستانش در مسجد محل یک سری کارها مخفی انجام می دادند.با اینکه او آیت الله خمینی را دوست داشت حتی جرات نکرد که عکس او را در اتاقش بزند و دائما از پلیس مخفی صحبت می کرد.و اولین بار بود که من نام ساواک را شنیدم.ساواک ...

نمیدانستم غم چیست

خوب با آمدن تلویزیون  به منزل ما من داشتم از خوشحالی پر در می آوردم . در ضمن همسایه ها بخصوص فامیل هر شب خانه ما مهمان بودنند و تا دیر وقت مشغول تماشای این جعبه بودنند . برادرم مرتب با مادرم درگیر شده بود ولی مادرم به حرف اون گوش نمی داد .گاهی وقتها هم پدرم اونو قفل می کرد چون تلویزیون ما مبلی بود و قفل داشت تازه چنددقیقه باید صبر می کردیم تا روشن شود یعنی لامپی بود.من که معتاد به جعبه جادوئی شده بودم تمام برنامه ها را نگاه می کردم ولی بازی را هم از دست نمی دادم از بس که خسته بودم ساعت ۹ دیگه خواب بودم.در محل هم یک مسجد بود که اگه یکی میمرد یا نمی دونم برای چی بعضی وقتها یک روحانی صحبت می کرد من هم فقط از خرمای آخر مجلس خوشم می امد ودر آخر روحانی شاه و شهربانو را دعا میکرد و ما آمین می کفتیم.البته بعضی از ملا ها هم این کار را انجام نمی دادند.زیر منبر این روحانی ها برادرم می نشست به من می گفت گوش کن ولی من فقط خرماو.... خلاصه اصلا غم نداشتیم چند بار هم با دائی بزرگم به سینما رفتم من از سینما می ترسیدم چون بزرگتر ها در اونجا سوت و کف می زدند.ولی رفتن سینما را نباید به پدرم یا برادرم میگفتم .چون تنبیه می شدم من هم برای بستنی قیفی که یکنفر در سالون می آورد یا تخمه آخیل از فیلم سر در نمی اوردم. ولی الان یادم هست که بقول آقای حسنی فیلمهای بی ناموسی هم بود.کم کم وضع ما بهتر شد .و پدرم یک موتور دنده ای خرید و سر کارگر شده بود خیلی از اهالی محل یا فامیل را به سر کار می برد .و یک خانه جدید هم ساختیم ضمنا در این وسط یک برادر و یک خواهر هم به جمع خانواده ما اضافه شده بود برای من اصلا اینها مهم نبود فقط تلویزیون برنامه کودک و فیلمهای هیجان انگیز من چنان مبهوت آن می شدم که زمانی که پای آن مینشستم دیگر هیچ صدائی و چیزی غیر تلویزیون در فکر و ذهن من نبود .پدرم هم یک عکس شاه با فرح با قاب بزرگ خریده بود و در اتاق پذیرائی نصب کرده بود.من هم کم کم به مدرسه رفتم و در آنجا خوردن تغذیه خیلی برای من و بچه های محل جالب بود .تازه ورزش در مدرسه که یک معلم ورزش و بهداشت هم بود .شروع کردم به خواندن به محیط اطراف هیچ توجهی نداشتم بازی بازی بازی و تماشای تلویزیون فکر وذکر همه بچه ها بود تازه فیلم ها را هم برای هم تعریف می کردیم ضمنا خیلی ها هم اصلا ای ن جعبه  جادوئی را نداشتند .ولی همیشه بین برادرم و مادرم دعوا بود .البته بعضی از افراد فامیل هم  که به خانه ما می امدند به تلویزیون پشت می کردند.برادرم که اصلا نگاه می کرد.یک روز هم تلویزیون داشت شاه را نشان می داد که داشت یک چیزی شبیه مشروب می خورد و برادرم داشت نگاه می کرد . برادرم گفت کافر!!
هیچ کدام از اینها برای من مهم نبود فقط دعوای برادرم و مادرم که فکر کنم با هم قهر شده بودند و من فکر می کردم که این پسر مادرم نیست!!!!
 

باز هم روزها خوش بود

باور کنید ۹۰ دقیقه نوشتم اما زمانی که برای ارسال آن به وبلاگ اقدام کردم متوجه شدم تمام نوشته های من غیب شده است. خوب اگه می خواهی مثل یک مسلمان به این قضیه نگاه کنی میگویی خواست خدا بود . و از نظر یک شخص غیر دینی یک اشکال فنی .

شما چه فکر می کنید.؟