مسعود

بیاد می آورم روز های سختی داشتیم و شاید باید این روز ها را تجربه می کردیم.کم کم احساس میکردم که نمی توانم خیلی از چیز ها را درک کنم .و برای من که نوجوان بودم خیلی مشکل بود.پدرم کم کم سلامتی خود را باز یافت و تنها چیزی که فکر او را مشغول می کرد برادر بزرگم بود گوئی ما نبودیم و فقط حضور او دوباره به او جان دوباره می داد.من هم با برادرم به روستاه ها می رفتیم و در آنجا برای روستای ها کار می کردیم بدون اینکه هیچ مزدی دریافت کنیم.چند پزشک هم بودند که که مجانی به خیلی از روستاه های دور افتاده می رفتند و مردم را معالجه میکردند.این برای سازمان مجاهدین یک آرزو بود که به مردم خدمت کند.خیلی از جوان های روستاه عضو این سازمان شدند بدون اینکه بدانند که آنها چه می گویند.یادم می آید در یکی از روستاه ها یک آرم بزرگ از سازمان مجاهدین در بالای مسجد نصب کرده بودیم و یکی از جوانهای روستاه از برادرم سوال کرد که این آرم معنایش چیست؟
داس ؛نقشه ایران ؛شاخه گندم ؛ ستاره ۵ پر ؛و یک آیه از قران
برادرم معنای آرم مجاهدین را توضیح داد و آن جوان را هنوز می شناسم . خلاصه با این که وضع مالی ما روز به روز بدتر می شد ولی برادرم و د.ستانش در عالم دیگری بودند آنها فقط به خلق به مردم پابرهنه و گارگران فکر می کردند.کم کم نامی را از زبان انها زیاد می شنیدم.
مسعود
و برادران رضائی و کسانی که برای آنها الگو بودند.دیدن پدر رضائیها شاید آرزوی هر مجاهد بود.
نمیدانم شاید من اینگونه احساس می کردم که گوئی در میان فرشتگان زندگی می کنم. کسانی که با آنها بودم پسر و دختر نمازشان ترک نمی شد.روز ها را روزه می گرفتند و تنها غمی که داشتن خدمت بود.
خیلی از کسانی که الان سپاهی هستند را می شناسم که ابتدا با مجاهدین بودند.و روزگار چه باز یها که نمی کند.
روز ها کار برادرم و دوستانش  فقط کار کردن برای مردم بود . آنها هیچ توقعی نداشتند
همه آنها جوان بودند دارند.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد