مادر بزرگ


برای رفتن به مشهد روز شماری می کردم .چون می توانستم به زیارت امام رضا بروم و هم من خاطرات خوبی از رفتن به مشهد و شهر بازی و نیشابور و...داشتم.و همچنین می توانستم برادرم را ببینم.دلم خیلی برایش تنگ شده بود .با این همه خیلی خوشحال بودم که با مادر بزرگم انس گرفتم . راستش را بخواهید بودن با او به من آرامش عمیقی می داد.همچنین از یک مصونیت هم برخوردار بودم زیرا پدرم خیلی به مادر بزرگم احترام می گذاشت.مادر بزرگ دیگر نقش یک معلم را برای من داشت.خیلی چیز ها از اون یاد گرفتم .شعار او این بود:به همه نیکی کن حتی به دشمنانت .
با همه هم مهربان بود در فامیل هیچ کس از مادر بزرگ من کینه ای به دل نداشت .فقط مادرم بود که گاهی با اون بحث می کرد.اصولا مادرم حسودیش می شد که پدرم این قدر مادر بزرگم را دوست دارد.البته گفتم مادر بزرگم تریاکی بود و مقدار کمی تریاک را با چای مخلوط می کرد و می خورد.و این بهانه ای شده بود دست مادرم و کمی هم گوشش کم شنوا بود.گاهی وقت ها مادرم به مادر بزرگم بی احترامی میکرد و من تا پدرم می امد به اون می گفتم .پدرم خیلی عصبانی می شد .تا می خواست با مادرم بحث کند. مادر بزرگ می گفت: توی کار های زنانه دخالت نکن. همین جمله را بار ها به پدرم می گفت و هیچ وقت نمی گذاشت که پدرم به مادرم بی احترامی کند. راستش را بخواهید همه می گفتند :مادر بزرگ تو یک فرشته است.
واقعا هم فرشته بود.او در سهای  زیادی در زندگی به من داد . البته برادرم هم عاشق مادر بزرگ بود.او هم دیوانه وار مادر بزرگ را دوست داشت من هم بارها می گفتم من مادر بزرگ را بیشتر از مامان دوست دارم. با این حرفها مادرم جری تر می شد  وبه او توهین می کرد.
تازه مادر بزرگ بانک همه بچه های خانواده بود.و ما همه پول تو جیبی را به اون می دادیم. اتو به ما یاد می داد که مصرف نباشیم.همیشه راست بگوئیم.و...
خلاصه تمام پول تو جیبی را برای خرج کردن برای مشهد از مادر بزرگ گرفتم. از او هر چه بگویم کم گفتم. او یک فرشته بود با همه زنهائی که تا الان دیدم فرق داشت. واقعا فرق داشت .مادر بزرگ هم منتظر رفتن به مشهد بود تا یک بار دیگر به یکی از آرزوهایش یعنی زیارت امام رضا دست پیدا کند و دیدار برادرم که او را هم تا سر حد  امکان دوست داشت. وقتی چشم باز کردم شب بود و خود را مقابل حرم....

امتحان

.
فردا بعد از اومدن از مدرسه پدرم منو صدا زد. بدون اینکه چیزی سوال کنه محکم زد زیر گوشم.گفت: حالا آقا می خواد مجاهد بشه ای مرده شور تو و اون برادرت را ببرن که ما را بدبخت کردین.یک بار دیگه یک بار دیگه اگه بشنوم از این حرفها زدی دیگه خودت میدونی.
مادربزرگم در زندگی من خیلی نقش داشت .و خیلی به ما دلداری میداد. یعنی تمام دعواها را اون خاتمه می داد.سر پدرم داد زد و گفت :برو به اون شازده پسرت بگو
زورت به این رسیده. خلاصه نمی دونم کی منو لو داد.مادر بزرگم خیلی برایم صحبت کرد و گفت :اگه شاه بره روسها وارد کشور میشن. و ایران ویران می شه.بی ناموسی میشه همه این امنیت از سر لطف شاه هستش.و....
خلاصه من دست وردار نبودم .برای اینکه خودم را امتحان کنم یک بسته کبریت گرفتم .و یکی را روشن کردم و روی پشت دستم نزدیک کردم تا دستم داشت می سوخت کبریت را خاموش کردم. چند بار این کار را کردم .ولی من طاقت سوختن دست خودم را نداشتم.خلاصه من از این آزمایش رد شدم و نتونستم مجاهد بشم. چون مجاهد باید طاقت خیلی از شکنجه ها را می داشت.
بی خیال مجاهد شدن به مادر بزرگم پناه آوردم .او جای خلی برادرم را پر کرد. خیلی برایم حرف زد.از قدیمها گفت .و از گفته های مادرش که در زمان قاجار در این مملکت چه خبر بود.داستان هم خیلی بلد بود.من هم همه راز دلم را براش می گفتم .اون خیلی منو تشویق به خوندن کتاب کرد و می گفت من باید با سواد بشم .من هم شروع کردم به خوندن کتابهای داستان و مخصوصا کتاب امیر ارسلان نامدار که چاپ سنگی بود و خانوادگی چند جلد کتاب دستنویس و چاپ سنگی به ما رسید.که دست مادر بزرگم بود.من هم کم کم متقاعد شدم که شاه آدم خوبی است. و برادرم اینها گول خوردن و فکر مجاهد شدن را از سرم بیرون کردم.تا روزی که می خواستیم به
مشهد....

مجاهد کوچلو

.
برای اینکه کارم را شروع کنم ابتدا به همون خیاطی رفتم و رک و راست گفتم که من می خواهم مجاهد شوم. راستش کلی همشان خندیدن و بعد استا گفت :ببین دانی جون ما مجاهد نیستیم.وما فقط با برادرت دوست هستیم.ما راهمان با هم فرق می کند برادر تو مسلمان است و ....ببین دانیال دیگه اینجا نیا چون دادش تو تحت تعغیب است . وممکنه برای خودت و ما درد سر درست کنی ولی اگه کمی بزرگ بشی متوجه می شی که حق با ماست.من هم دلسرد از میون اونها رفتم .
ناگهان بیاد سعدی افتادم او دوست برادرم بود و من می دانستم که مجاهد هست چند بار ازش اطلاعیه گرفته بودیم و اون برای ما کپی می کرد. به سراغ سعدی رفتم
به محل کارش .سعدی تا منو دید جا خورد و یک سلا م علیک خشک کرد . منو به یک انبار برد و گفت تو اینجا چی کار می کنی .من هم موضوع را بهش گفتم .من می خام مجاهد شم. سعدی تا این جمله را شنید محکم با سیلی زد توی گوشم.
 سرم گیج رفت خیلی ترسیدم مات و مبهوت به سعدی نگاه کردم .سعدی با خشونت و در حالی که دندانهایش را به هم می چسباند گفت:ببین دانیال توی زندان  این کمترین کاری است که با تو میکنن طاقت داری بسم الله بیا
مجاهد کوچلو
من هم کلی ترسیدم راتش توی فیلم ها دیده بودم یکی را میزنن یا خودم چند بار با بچه های محل کتک کاری کرده بودم . اما سیلی به این محکمی نخوردم .سعدی گفت اونها حتی با سیخ تنت را کباب می کنن. اونها خیلی بیرحم هستند کوچک و بزرگ نمی کنند. با شنیدن این حرفها خیلی ترسیدم . سعدی هم گفت دیگه پیشش نرم و 
اگه می خوام مجاهد شم فعلا زود است چون من طاقت شکنجه ساواک را ندارم .
ناامید از سعدی هم خدا حافظی کردم و تصمیم گرفتم....