برادرم زنگ زد تهران خیلی از دوستانش را گرفته . دوستش به اون گفته بود مشهد هم احتمالا لو رفته .برود یک شهر دیگر .دوباره جنگ و دعوا شروع شد. مادرم میگفت بیا خودترامعرفی کن. تو فقط یک سرباز فراری هستی و...ولی برادرم به حرف مادرم گوش نداد خلاصه آن روز برادرم با پدرم و مادرم دعواش شد. و قرار شد که برادرم به تهران نیاد . و برای اینکه رد گم کنیم به یک مسافر خونه که آشنا بود سپردیم که در این مدت ما اونجا بودیم.
به محض رسیدن به تهران پدرم را از طرف ساواک خواستند . مثل اینکه منتظر ما بودن پدرم شب دیر وقت اومد. برای اینکه ما از این وضع خارچ شویم دوباره یه خونه مادر بزرگ مادریم رفتیم. اونجا هم متوجه شدیم که اونها هم کلی سوال جواب پس دادن خلاصه شب ها در کوچه ها بعضی ها شعار می نوشتن .بعضی ها از همسایه ها هم اونو پاک می کردن .ولی کار به این جا ختم نشد . چون خیلی از جونها و مردم با هم پچ پچ می کردن . و ظاهرا داشت خبر هائی میشد. تازه رایو بی بی سی مد شد.
و ما شبها به این رادیو گوش می دادیم ......
حسن
پنجشنبه 5 تیرماه سال 1382 ساعت 10:03 ب.ظ
.
تهران بگیر بگیر شده. مردم شلوغ کردن.روی دیوار شعار می نویسن.و شروع شد....
برادرم گفت من هم میام تهران و...
حسن
سهشنبه 3 تیرماه سال 1382 ساعت 09:11 ب.ظ
از دور گنبدی زیبائی دیدم.شب بود و از دور گوئی خورشیدی بود که در بهترین نقطه خود قرار گرفته بود پدرم و مادرم و مادربزرگم از دور به حرم تعظیم می کردند. و زیر لب چیز هائی می گفتند.من هم کمی سرم را خم کردم و گفتم سلام آقا جون ما اومدیم. برادرم پیش توست.ما می ترسیم.ما که دوستت داریم کاری کن دیگه کسی کار به کار ما نداشته باشد کاری کن که ما از پلیس نترسیم.تو که می تونی .خلاصه پدر م چند بار با ماشین دور حرم دور زد گویا داشت حرم را طواف می کرد.بعد دیگه قلبم داشت می گرفت.پدرم سفارش کرده بود که شیطانی نکنیم و مزاحم عمه نشیم.خوب به خانه عمه رفتیم البته اون خانم عمه ما نبود اما پدرم با این خانواده خیلی رفت و آمد داشتن وگر نه کسی راضی نمی شد که این کار را برای ما انجام دهد.اونها هم هر وقت به تهران می امدند به خونه ما می امدند و جائی دیگه ای نمی رفتند.برادرم در را برای ما باز کرد پریدم بغلش و مادرم و مادر بزرگم هم از حال رفتن کمی آب به سر و صورت اونها زدیم برادرم با همه احوالپرسی کرده بود پدرم هم چند هدیه برای بجه ها و خانواده عمه گرفته بود.خلاصه با اینکه عمه چند تا دختر داشت و همه تقزیبا در سه اتاق زندگی میکردند ولی باز هم قبول کرد که برادرم را در خانه خودشان جا دهند.اونها به
پدرم گفتند علی یک امام زاده است.و فقط تنها گناهش هم مخالفت با شاه است گویا برادرم هم اونها را قانع کرده بود با این همه شما باید به داشتن چنین فرزندی افتخار کنید. خلاصه در این 10 روز به ما خیلی خوش گذشت هر روز یا شب به حرم میرفتیم. به شهر بازی نیشابور قبر عمر خیام و طوس و قبر فردوسی و.... نمی دونم مثل برق گذشت. وباید بر میگشتیم که خبر دادن ....
حسن
دوشنبه 2 تیرماه سال 1382 ساعت 09:25 ب.ظ