با پیروز شدن انقلاب 57 کم کم اوج فعالیت مجاهدین شروع شد. پدرم همیشه همراه برادرم بود و یک لحظه از او غافل نبود.در ضمن 3تا از دوست های برادرم که جزوه کادر مرکزی سازمان بودند همیشه با برادر و پدرم همراه بودند و پدرم آنها را برای سخنرانی به جا ها ی مختلف می برد. بعضی وقت ها هم من را همراه خودشان می بردند. آنها برای دانشجویان و مردم عادی از سازمان مجاهدین و اهداف آن صحبت می کردند.آنقدر زیبا صحبت می کردند که بسیاری از جوانان را همراه خود کرده بودند.یک شب ظاهرا بعد از یک سخنرانی در یک مسجد توسط 2 ماشین تعقیب می شوند و پدرم برای اینکه از دست آنها فرار کند با سرعت در کوچه پس کوچه ها رانندگی می کرد.که ناگهان پدرم با یک تیر چراغ برق تصادف می کند.و برادرم هم چند تا از دنده هایش میشکند و فقط پدرم از ناحیه کمر دست و پاه مجروح می شود و به یکی از بیمارستان های خوب منتقل شد ولی دکتر ها نتوانستند کاری برای پایش انجام دهند و مجبور شدند یک پای پدرم را قطع کنند .و این آغاز زندگی تلخ ما شد. براستی چه کسانی قصد جان آنها را کرده بودند. این یک معما شد که هنوز هم برایم حل نشد . و پدرم چند ماه در بیمارستان خوابید. دوباره خانه ما را غم و ماتم فرا گرفت.و پدرم مجبور شد همه جا را با عصا طی کند . فقط بچه های مجاهد از پدرم عیادت می کردند.پدرم کم کم اخلاقش تند شد.و برای هر کار کوچک با مادرم دعوا می کرد.تنها حضور مادر بزرگ بود که باعث آرامش می شد و پدرم را مجبور به سکوت می کرد.از نظر مالی ما مشکل نداشتیم بلکه خانه نشینی پدرم از او یک انسان نا آرام ساخت که به همه گیر می داد. برادرم هم که خانه نبود و دنبال اهداف انقلابی خودش بود . مردم