دکتر علی شریعتی

با خوب شدن وضع زندگی ما برادرم هم یک اتاق مجزا پیدا کرد در اتاق برادرم پر بود از کتاب و یک صندلی و میز فلزی  و تعدای زیادی کتاب .برادرم به من اجازه میداد که همه کتاب هایش را نگاه کنم من هم بیشتر دنبال کتاب های عکس دار بودم یک کتاب داشت بنام شگفتی های قران که همش عکس بود و عکس های جالبی داشت و در زیر هر عکس یک نوشته عربی که از قران بود و ترجمه فارسی آن خلاصه من در اتاق برادرم احساس خوبی داشتم برادرم یک دوست داشت که مرتب از شخصی صحبت می کرد بنام دکتر علی شریعتی و کتابها و نوشته های آن و با برادرم هم بحث می کرد.خوب دوستان برادرم همه مهربان بودنند و به همه سوالات من هم جواب می دادند من هم آنها را کلافه میکردم بعضی وقها هم به من جواب سر بالا میدادند ولی در آنها چیزی بود که برایم جالب بود آنها همیشه لبخند بر لب داشتند. آن چیزی که من متوجه شدم برادرم طرف دار آقای کافی بود و دوستش طرفدار دکتر علی شریعتی .کم کم برادرم هم کتابهای دکتر شریعتی را می خواند البته او عادت داشت بعد از نماز صبح یک نرمش می کرد.و بعد هم شروع می کرد به کتاب خواندن . برادرم علنا به شاه ایراد می گرفت و این برای ما و فامیل خانواده ما جالب نبود.بعضی از افراد فامیل می گفتند که برادرم کمونیست شده و هر کس که ضد شاه است کمونیست است. من نمی فهمیدم کمونیست چیست؟بعضی از افراد هم میگفتند که کمونیست ها با خواهر خودشان ازدواج می کنندو از این جور حرفها برادرم با همه آنها بحث می کرد و مرتب از حضرت علی یا قران میگفت .من هم خیال میکردم دکتر شریعتی یعنی کمونیست چون آقای کافی یک روحانی بود که خوب روضه می خوند و دکتر شریعتی روحانی نبود . افکار دکتر شریعتی  در تمام روح و روان برادرم جریان پیدا می کرد.ولی افراد فامیل می گفتند که برادرم شستشوی مغزی شده و حتی چند بار هم به پدر هشدار دادند که مواظب پلیس یا ساواک باشیم.و برادرم نباید کتابهای کمونیستی را بخواند یا داشته باشد البته برادرم کتابهای زیادی را در یک صندوق گذاشت و در آن را قفل کرد.دائی هایم هم مدام به مادرم می گفتند به مواظب برادرم و رفت و آمد های آن باشند.که خدای نکرده به زندان نرود یا گرفتار ساواک نیفتد دیگر در خانه ما آن آرامش قبلی نبود و برادرم هم خیلی ترسیده بود به طوری که یک شب پدرم همه کتابهای برادرم را به همرا مقدار زیادی نوار را در صندق عقب ماشینش گذاشت و به خانه مادر بزرگ مادریم برد. در آنجا دائی هام مرتب می گفتند که کتابها را آتش بزنیم که پدرم کتابها را جمع کرد و به خانه عمه ام برد و نمی دانم در کجا مخفی کرد. برادرم هم غیبش زده بود . مادرم هم مرتب گریه وزاری میکرد هیچ وقت مادرم را اینقدر نگران برادرم ندیده بودم و باورم شد که او برادرم را دوست دارد.ما هم منتظر بودیم تا کسی به خانه ما بیاید و خانه ما را بگردند تا راحت شویم ولی این دلهره و اضطراب همه خانواده را کلافه کرده بود.تا اینکه یک شب برادرم به خانه آمدو گفت....

آیت الله خمینی

این فکر که برادرم شاید برادر واقعی ما نباشد آزارم می داد چون با همه ما فرق داشت . در مدرسه هم من اهل درس خواندن نبودم ولی درسم خوب بود.برادرم کتابهای مذهبی زیادی در کتابخانه اش داشت .من هم گاهی وقت ها آنها را نگاه می کردم .فکر کنم یک مجله بود به نام دنیای اسلام که از قم می امد.من همیشه تعجب می کردم چگونه برادرم این مجله که خیلی ریز و صفحات آن کاهی بود را می خواند .ولی او هر وقت به قم میرفت برایم کتابهای عکس دار می خرید از جمله داستان انبیا  که من زیاد آنها را نمی خواندم یا حوصله نمی کردم ولی از کتاب رابینسون کروزو یا سند با د خیلی خوشم آمد. در همین اوضاع و تحوال بود که من یک عکس از یک روحانی را در یکی از کتاب هایش دیدم . گفتم داداش این کیه ؟گفت او آیت الله خمینی است و من هم کفتم آیت الله خمینی کیه ؟ او گفت او نور است .هیچ وقت این جمله یادم نمی رود {او نور است} . برادرم گفت راجب این موضوع با هیچ کس صحیت نکنم.البته من این مطلب را به یکی از دوستانم گفتم و از او قول گرفتم که به کسی نگوید.در این زمان او نوارهای آقای کافی را گوش می کرد و ما هم شو های تلویزیونی را نگاه می کردیم.کم کم می توانستم حتی سریال آقای مربوطه و سریال تلخ وشیرین و یا... را هم ببینم.کم کم افکار اسلامی برادرم در من هم تاثیر گذاشت و من از معلم ابتدائی خودم سوال کردم که شما مسلمان هستید. و او جواب مثبت داد . من هم گفتم اگر مسلمانی پس چرا حجاب نداری و سر لخت هستی. خلاصه کم کم من هم مسلمان دو آتیشه شدم سعی می کردم نوار ترانه گوش ندهم
 تا یادم نرفته بگم وضع مادی ما خیلی خوب شد و پدرم یک پیکان صفر خرید . و در ماشینش هم نوار ترانه هم نوار آقای کافی می گذاشت .من هم گاهی وقتها گوش می کردم و گاهی وقتها هم گوشم را میگرفتم . البته پدرم می دانست موضوع از کجا آب می خورد.ولی هرگز نگاه کردن به تلویزیون را کنار نگذاشتم این جعبه همیشه برای من جادوئی بود.
البته پدر من اهل خوردن مشروب نبود. ولی آکثر دوستانش عرق می خوردند.او از عرق خوردن بدش می امد و تا الان هم هیچ وقت نمازش را ترک نکرد.برادرم از مردم فلسطین برای من می گفت و خیلی حرف ها که نمی فهمیدم ولی یک چیز برادرم برای من جالب بود او به خیلی ها کمک می کرد به تمام اهل فامیل و همچنین پدرم هم به خیلی ها کمک مالی می کرد تا خونه بسازند ازدواج کنندیا کسی را به بیمارستان ببرند .البته گاهی وقتها بین پدرم و برادرم بحث هم می شد اما برادرم احترام پدرم را نگاه می داشت.تا اینکه پدرم هم فهمید که برادرم وابسته به یک سازمان اسلامی است.او هم عکس آیت الله خمینی را دید و برادرم با او هم صحبت کرد.برادرم گفت که شاه ظالم است و مردم ما را به سمت فساد و بی بندو باری میکشاند.و سرمایه دارها دارند خون ملت را میمکند و از این جور حرف ها.پدرم تا حدودی نرم شد چون اون از قمار مشروب و بی حجابی بدش می امد و تقریبا مذهبی فکر می کرد.و این ها را قبول داشت اما شاه را مقصر نمی دانست.کم کم احساس کردم در خانواده ما یک ترسی بوجود آمده بود .و برادرم با دوستانش در مسجد محل یک سری کارها مخفی انجام می دادند.با اینکه او آیت الله خمینی را دوست داشت حتی جرات نکرد که عکس او را در اتاقش بزند و دائما از پلیس مخفی صحبت می کرد.و اولین بار بود که من نام ساواک را شنیدم.ساواک ...

نمیدانستم غم چیست

خوب با آمدن تلویزیون  به منزل ما من داشتم از خوشحالی پر در می آوردم . در ضمن همسایه ها بخصوص فامیل هر شب خانه ما مهمان بودنند و تا دیر وقت مشغول تماشای این جعبه بودنند . برادرم مرتب با مادرم درگیر شده بود ولی مادرم به حرف اون گوش نمی داد .گاهی وقتها هم پدرم اونو قفل می کرد چون تلویزیون ما مبلی بود و قفل داشت تازه چنددقیقه باید صبر می کردیم تا روشن شود یعنی لامپی بود.من که معتاد به جعبه جادوئی شده بودم تمام برنامه ها را نگاه می کردم ولی بازی را هم از دست نمی دادم از بس که خسته بودم ساعت ۹ دیگه خواب بودم.در محل هم یک مسجد بود که اگه یکی میمرد یا نمی دونم برای چی بعضی وقتها یک روحانی صحبت می کرد من هم فقط از خرمای آخر مجلس خوشم می امد ودر آخر روحانی شاه و شهربانو را دعا میکرد و ما آمین می کفتیم.البته بعضی از ملا ها هم این کار را انجام نمی دادند.زیر منبر این روحانی ها برادرم می نشست به من می گفت گوش کن ولی من فقط خرماو.... خلاصه اصلا غم نداشتیم چند بار هم با دائی بزرگم به سینما رفتم من از سینما می ترسیدم چون بزرگتر ها در اونجا سوت و کف می زدند.ولی رفتن سینما را نباید به پدرم یا برادرم میگفتم .چون تنبیه می شدم من هم برای بستنی قیفی که یکنفر در سالون می آورد یا تخمه آخیل از فیلم سر در نمی اوردم. ولی الان یادم هست که بقول آقای حسنی فیلمهای بی ناموسی هم بود.کم کم وضع ما بهتر شد .و پدرم یک موتور دنده ای خرید و سر کارگر شده بود خیلی از اهالی محل یا فامیل را به سر کار می برد .و یک خانه جدید هم ساختیم ضمنا در این وسط یک برادر و یک خواهر هم به جمع خانواده ما اضافه شده بود برای من اصلا اینها مهم نبود فقط تلویزیون برنامه کودک و فیلمهای هیجان انگیز من چنان مبهوت آن می شدم که زمانی که پای آن مینشستم دیگر هیچ صدائی و چیزی غیر تلویزیون در فکر و ذهن من نبود .پدرم هم یک عکس شاه با فرح با قاب بزرگ خریده بود و در اتاق پذیرائی نصب کرده بود.من هم کم کم به مدرسه رفتم و در آنجا خوردن تغذیه خیلی برای من و بچه های محل جالب بود .تازه ورزش در مدرسه که یک معلم ورزش و بهداشت هم بود .شروع کردم به خواندن به محیط اطراف هیچ توجهی نداشتم بازی بازی بازی و تماشای تلویزیون فکر وذکر همه بچه ها بود تازه فیلم ها را هم برای هم تعریف می کردیم ضمنا خیلی ها هم اصلا ای ن جعبه  جادوئی را نداشتند .ولی همیشه بین برادرم و مادرم دعوا بود .البته بعضی از افراد فامیل هم  که به خانه ما می امدند به تلویزیون پشت می کردند.برادرم که اصلا نگاه می کرد.یک روز هم تلویزیون داشت شاه را نشان می داد که داشت یک چیزی شبیه مشروب می خورد و برادرم داشت نگاه می کرد . برادرم گفت کافر!!
هیچ کدام از اینها برای من مهم نبود فقط دعوای برادرم و مادرم که فکر کنم با هم قهر شده بودند و من فکر می کردم که این پسر مادرم نیست!!!!