.
راستش را بخواهید من خیلی دودل بودم . گاهی وقتها احساس می کردم که با گوش کردن ترانه دارم گناه می کنم .و بعضی وقتها هم دل را به دریا می زدم وگوش می کردم .آخه هر کسی یک چیزی می گفت برادرم هم مدام منو نصیحت می کرد.که گوش ندهم.ولی با این همه اون رادیو ۲۰ تومنی ۲ موج همیشه همراه من بود.یادم میاد یک روز برادرم منو به یک خیاطی برد که دراونجا رفتار آدم هاش عجیب بود در این خیاطی جائی بود که کتاب قرار داشت و برادرم با خیاط و چند تا شاگردش دوست بود.بعدا با اینها اونس گرفتم و چند تا کتاب از اونها گرفتم که یکی از اونها به برادرم گفت مواضب باش برادرت مردمی نشه بچه بورژوا.و همه خندیدند. بعد فکر کنم نام اون خیاط اصغر بود مرد خیلی مهربانی بود .او هم در تمام صحبت هایش از مردم می گفت.دائما هم با برادرم بحث می کردند.البته فقط اون نبود اینها چند مغازه بودند که همه با هم رفیق بودند .چند تا شون هم دانشجو بودند.بعدا اصغر آقا به من گفت که ما توده ای هستیم وتو دیگه بزرگ شدی و باید برای مردم خلق از این حرفها میزد در ضمن من نباید راجب اونها با کسی صحبت می کردم. چند تا کتاب و مجله هم از دوستای دیگه برادرم می گرفتم و به یک خونه دیگه می رفتیم که همه اینها از دوستای برادرم بودند.خلاصه همه اینها از مردم مکی گفتند از بیداری مردم از ظلم از چپاول اموال مردم و از فسادی که در دربار شاه بود.یک روز هم با برادرم رفتیم پیش اصغر آقا و اونها باز با هم بحث کردند. آخر کار هم دعواشون شده بود و برادرم اونها را خائن صدا کرد .او هم به برادرم گفت که شما می خواهید مردم در دام استبداد مذهبی باشند و حرف های این چنینی.دیگه ما پیش اصغر آقا توی اون کوچه های تنگ طبقه دوم یک ساختمون که بوی لباس اتو و....همه از خاطرم رفت.برادرم منو همراهش همه جا میبرد تقریبا من ور دستش شده بودم و تونستم چند کلمه هم حفظ کنم اما معنی اونها را نمی دونستم ولی کم کم تونستم بفهمم که برادرم چی میکه چپی ها کیا هستند و من به مانند هم سن و سال های خودم نبودم.و علاقه ای هم به اونها نشان نمی دادم .برادرم در باره حزب توده برایم خیلی صحبت کرد و منو متقاعد کرد که اونها راه را به خطا رفتند .و تنها راه درست شدن این مملکت همان اسلام و حکومت عدل علی است.من هم شروع کردم به قران خوندن اما از قران هم چیزی سر در نمی آوردم.چون یک آیه یک چیز را می گفت و آیه دیگه یک چیز دیگه.به قران زیاد علاقه نشان ندادم .ولی کتابهای داستان و حماسی را دوست داشتم .از نظر مالی هم وضع زندگی ما خیلی خوب شده بود بطوری که پدرم سه تا ماشین داشت .یکی مال خودش بود یکی وانت بود. و یکی که برادرم از اون استفاده می کرد.یک روز هم با برادرم داشتیم توی شهر دور میزدیم که اصغر آقا را دیدیم برادرم صداش کرد.گفت رفیق بیا بالا من رفتم عقب نشستم و باز اونها صحبتشون گل کرد.سر آخر هم .....