آرامش

.
.
با رفتن برادرم به خدمت سربازی آرامش به خانه ما بازگشت.راستش را بخواهید مادر بزرگ من از اون شاه دوست های دو آتیشه بودو به ما می گفت اگر شاه برود مملکت خراب می شود.شاه سایه خداوند روی زمین است ... شما شاه مرگی را ندیدید.گویا او چیز های می دانست که ما نمی دانستیم .مادر بزرگ من نزدیک به ۸۰ سال سن داشت.وحتی زمان قبل از رضا شاه را هم می دانست زمان اشغال ایران بدست روس ها و انگلیسی ها و زمانی که در مملکت قحطی بود مردم حتی نان خوردن نداشتندو می گفت الان موقع پادشاهی ملت است.راستش را بخواهید وضع زندگی ما روز به روز بهتر می شد و قرار شد پدرم یک سفر به آلمان داشته باشد.مادرم هم عاشق طلا جواهر بود اگر درست بگویم بالای یک کیلو طلا داشت فقط یک گردنبند داشت که نزدیک به ۲۰۰ تا ۳۰۰ گرم بود و در عروسی ها اونو میزد در تمام عروسی ها ما را دعوت می کردند و پدر و مادرم را خیلی تحویل می گرفتند و مادرم در دادن هدیه عروسی علاوه بر کادوی عروسی یک قطعه طلای گران بها هم می خرید.تمام اهل فامیل به ما احترام می گذاشتندحتی یادم می اید که نزدیک عیدیک روز بدون اجازه پدرم صندوق عقب ماشینش را باز کردم که پر بود از لباس های بچه گانه که من خیال کردم پدرم آنها را برای من خرید و یک دست کت وشلوار شیک را در آوردم که پدرم خندید و گفت اینها مال تو و برادر و خواهرت نیست .من تعجب کردم ! پدرم گفت این مال بچه های یتیم است یعنی بچه های که پدر ندارند .البته پدرم اهل ریا نبود بلکه دوست داشت بدون اینکه کسی بداند به همه کمک کند .و برای کار هم ار افراد فامیل  یا افراد محل استفاده می کرد و همه آنها صاحب خونه شدند و پدرم به خیلی از اونها پول قرض میداد یا وسایل خونه می خرید و چون در بازار شناخته شده بود بدون چک یا پول نقد به اعتبار پدرم به اونها وسایل زندگی می دادند.البته بازاری های اون موقع خیلی اهل دغل بازی نبودند. در ضمن من هم فرصتی پیدا کردم که بیشتر به محیط اطراف خود توجه کنم.بازی کنم با دوستان خودم بیرون بروم اونها را به خونه دعوت کنم.به میهمانی بروم . ویا کتاب های مورد علاقه خودم را بخوانم.و همیشه آرزو داشتم که اسباب بازی داشته باشم برای همین از پدرم در خواست کردم که برایم اسباب بازی بخرد .پدرم تعجب کرد و اولین اسباب بازی من یک ماشین کوکی قشنگ بود با اینکه سن من هم در حد بچه های معمولی نبود و حشر ونشر با برادرم در من یک احساس کاذب به وجود آورده بود که من بزرگ شدم . فکر کنم اول راهنمائی بودم
احساس می کردم که یک مرد بزرگ هستم .در ضمن در مدرسه هم کلاس اواز داشتیم.من هم از صدای ستار خوشم می امد و ترانه های ستار را می خوندم.خلاصه به آرامشی رسیدیم که نپرس برادرم هم ۳ ما در میان به خونه می اومد.ولی باز هم با دوستانش بود.گویا او جادو شده بود.من هم زیاد به حرفهایش گوش نمی دادم ولی دوستش داشتم چون برای من کتاب و اسباب بازی می فرستاد.در ضمن دیگر در خانه ما ان حساسیت تماشای تلوزیون از بین رفته بود و ما همه برنامه های تلوزیون را تماشا می کردیم.مرد ۶ ملیون دلاری .بت من.سوپر من.ویرجینائی.آفای مربوطه .کوجک.و برنامه های که منو میخ کوب خودش می کرد .دوران خوشی داشتیم مردم خیلی به هم احترام می گذاشتند به هم کمک می کردند.دست همسایه ها را می گرفتند و فقط یک چیز منو عذاب می داد مشروب خوردن بعضی ها که عربده می کشیدن و قمار که هنوز هم من بدم می اید.ولی با این همه من راضی بودم.و از زندگی لذت میبردم و گذشت زمان را احساس نمی کردم.تا اینکه.... 

اخراج از دانشگاه

.
.
ارتباط برادرم با دوستان توده ایش قطع شد ولی با بچه های مذهبی همچنان در ارتباط بود
.در همین اوضاع و احوال بود که کم کم دوباره فعالیت های برادرم زیاد شده بود .من با اون شب ها به خیابون می رفتیم و یک سری اطلاعیه را از ماشین به بیرون میریختیم.مدتها کار ما این بود.من زیاد از متن اطلاعیه ها سر در نمی اوردم.ولی فکر کنم در مورد شاه و یک سری سخنرانی های بعضی از افراد بود که فکر کنم از ایت ا..خمینی هم بود.و زندانی های که در زندان ساواک بودند.
یک روز در خونه ما را زدند و چند نفر لباس شخصی به منزل ما آمدند.دوباره پدرم ما را به خونه مادر بزرگم برد.مادرم هم همش آه و ناله می کرد و برادرم را نفرین می کرد که چه جوری با آبروی ما بازی کرده .دائی بزرگم منو به به بیرون برد من هم به اون قضیه را گفتم.دایئ بزرگم را خیلی دوست داشتم یک داش مشتی به تمام معنا.از هیچ کس هم نمی ترسید.حرفش را می زد یعنی تنها کسی بود که می تونست با پدرم رک صحبت کند.دوباره برادرم را به زندان بردند.البته پدرم یک صاحب کار داشت که شخص خیلی مهربونی بود با این که پول دار بود.ولی هیچ وقت خودش را نمی گرفت. اگه اجازه داشتم نامش را میبردم.در روز عید به همه گارگرها یک سکه یک تومانی که از طلا بود هدیه می داد. یک بار هم به من هم یک سکه داد.و خانم بزرگش که واقعا خانم بود چون اینها تلوزیون رنگی داشتند.و تلوزیون ما سیاه سفید بود. همیشه به من می گفت.دانی بیا تلوزیون تماشا کن. اما زن کوچک آقا خیلی خودش را می گرفت و اهل مشروب و قمار بود.ولی خود آقا من شاهد بودم که نماز می خوند. روزه هم می گرفت.تمام بچه هایش آمریکا بودند. وبه پدرم پیشنهاد کرد که منو به آمریکا پیش بچه هایش بفرسته.اما پدرم گفت :نمی خواد پسرم با خدا بره و بی خدا برگرده دقیقا این جمله ای بود که آن روز پدرم به آقا زد.خلاصه با پدرم به پیش ایشون رفتیم و پدرم گفت که برادرم را دستگیر کردند.آقا هم یک فحش به اشرف داد و گفت :این اشرف زن کثیفی است که داره شاه را هم خراب می کنه.و قول داد که حتما برای برادرم کاری بکنه.بعد از چند روز برادرم به خونه اومد.و برادرم را از دانشگاه اخراج کردند و قرار شد برای تنبیه برادرم اونو به سربازی بفرستند.آقا با برادرم صحبت کرد و گفت: این آخرین شانس توست...و برادرم به خدمت سربازی رفت و قول داد برای آبروی خانواده هم که شده دست از فعالیت های سیاسی بکشه.یادم نمی ره روزی که برادرم با سر تراشیده و لباس نظامی به همه اهل خانواده خدا حافظی کرد.و مادرم..گریه...

پوزش

دوستان فعلا کامپیوترم مشکل داره .شاید برایم ویروس فرستادند.بزودی مینویسم.
دانیال