من هم مجاهد شدم

برادرم به خونه اومد و گفت که تحت تعغیب است. و نباید به کسی بگویییم که اون به خونه اومده .به دستان پدر و مادرم بوسه زد و مادرم دوباره شروع کرد به آه ناله.ولی برادرم  گفت که باید برود و منتظر ش نباشیم و توسط دوستانش خبر خودش را به ما می دهد. از اون به بعد پدرم و مادرم در گوشی صحبت می کردنند و برادرم دوباره به مشهد رفت.در این مدت حتی افراد فامیل هم به سراغ ما نمی اومدن بجز دائیم. همه می ترسیدن اسم ساواک را که می شنیدن مو بر تن هر کس سیخ می شد. پدرم هم معمولا به سر کار می رفت.خیلی از بچه های محل هم منو اذیت می کردن به من می گفتند شما کمونیست هستید. یا برادرت می خواهد با خواهرت اذدواج کند ویا از این جور حرفها بعضی هم با من دوست صمیمی بودن من هم به آنها می گفتم که برادرم نماز می خواند و او می گوید که شاه کافر است و جوانها را به زندان می اندازد.
یک بار هم عکس شاه را از اول کتابم پاره کردم و داخل دیوار گذاشتم که یکی از دوستانم متوجه شد و به پدرم گفت. پدرم هم یک سیلی محکم به گوشم زد و گفت اون از داداشت این هم از این نیم وجبی .خلاصه پدرم کتابم را سر به نیست کرد و به آموزش پرورش رفت و یک کتاب نو گرفت و گفت عکس شاه فرح اشرف ولیعهد باید یک خط خوردگی هم نداشته باشه .البته معمولا در ابتدای کتابها عکس یکی دو نفر را می زاشتن.خلاصه من احساس خوبی نداشتم . و در مدرسه بچه ها و معلم ها جور دیگر به من نگاه می کردن .و فکر می کنم فقط به خاطر اینکه پدرم پول دار بود منو کاریم نداشتن.البته پدرم از حال برادرم خبر داشت و لی به ما چیزی نمی گفت.فقط مادرم می دانست.یک روز هم یکی منو صدا زد در راه برگشت از مدرسه بود. دانیال بیا
من هم رفتم به من گفت که رفیق برادرش هستم و برام یک ساندویچ خرید.ازم پرسید خوب دانی از دادشت چه خبر ؟ من اظهار بی اطلاعی کردم.گفتم نمی دونم . یک عکس به من داد که با برادرم گرفته بود گفت این عکسو بده به مادرت و از امام رضا بخواه که کارها درست بشه . به هیچ کس هم اطمینان نکن.من هم عکس را برداشتم سریع به خونه رفتم و به مادرم دادم مادرم عکس را بغل کرد زد زیر گریه .بعد از اومدن پدرم عکس را به پدرم نشان داد و پدرم منو چپ چپ نگاه کرد. دیگه تصمیم خودم را گرفته بودم من هم باید مجاهد بشم اول ترانه گوش ندم دوم تلوزیون نگاه نکنم سوم
علی وار زندگی کنم. پدرم هم گفت بعد از تعطیلات به مشهد میریم و تو هم مواظب خودت باش با هر کس و ناکسی حرف نزنی تا اینکه ...
نظرات 15 + ارسال نظر
عمو رضا دوشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 11:19 ب.ظ http://amooreza.blogsky.com

سلام عمو دانی
کاش ادامه‌ی داستان به مجاهد شدنت نینجامد!
شاد باشی.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 12:47 ق.ظ http://kiam-man.blogsky.com

:)

علی سه‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 03:35 ق.ظ http://rocket.blogsky.com/

به قول عمو رضا ای کاش که توی داستان مجاهدنشی
موفق باشی

حامد سه‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 07:15 ق.ظ http://write-off.blogsky.com

سلام از کامنتت ممنون امیدوارم موفق باشی

صدر سه‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 08:02 ق.ظ http://khodkar.blogsky.com

سلام !
دانیال جان !
مقام امن و می بی غش و صبح دلنشین
گرت مدام میسر شود زهی توفیق
و سلامی دیگر .امیدوارم روز خوبی داشته باشی.
موفق باشی
صدر

تورج سه‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 08:56 ق.ظ http://bisangar.blogsky.com

سلام عمو دانی
ممنون از راهنماییت، موفق و پیروز باشی

کماندو سه‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 12:20 ب.ظ http://Commando.BlogSky.com

این که چیزی نیست تمام فامیلای منم اون موقع مجاهد شده بودن بابام و عموم و پدربزرگم و ... بهترین جوونای مملکت ما یا مجاهد شدن و رفتن و عاقبتشون مشخصه و یام چند سال بعد دانشگاهها رو ول کردن و رفتن جبهه و کشته شدن. بابام یکی از اون مجاهدین ترسو بود که بعد از انقلاب برگشت ایران و الان داره زندگیشو میکنه.در کل از مطالبت ممنون.

علی سه‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 01:19 ب.ظ http://young.blogsky.com

سلام !
منظور خاصی نداشتم فقط گفتم خاطراته جذابی داری و ادامه بده !
بد نبود شما که تو سایت من اومده بودی یه نظرم در مورد مطلب اخرم می دادی !
موفق باشی

ابرخاکستری سه‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 02:20 ب.ظ http://abrekhakestari.blogsky.com

جالبه ... وقتی این داستانها رو میخونم انگار همین الان داره اتفاق میوفته ، یکدفعه نگران میشم ، هیجانی میشم ... بخصوص حالا که گفتی خودت هم مجاهد شده بودی ! ...

آسمان سه‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 02:30 ب.ظ http://someonefromparis.persianblog.com

منم با عمو رضا موافقم... این کارا هیچ وقت آخر عاقبت نداشته...

غربتی سه‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 11:58 ب.ظ http://ghorbatee.persianblog.com

سلام .. قرار بود وقتی آپ دیت کردی به من خبر بدی .. اشکالی نداره من اومدم و خوندم اونچه خوندنی بود و بازهم از نوشته هایت تشکر می کنم و البته بعید می دونم کسی با صداقت تو مجاهد باقی مانده باشد ...

بهرام چهارشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 08:24 ق.ظ http://dokhtarankimiagar.blogsky.com

بچه ها به وبلاگ منم یه سر بزنید در مسابقه سرکت کرده و جایزه هم بگیرید!!!!!!

پریا چهارشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 05:39 ب.ظ http://pariya.blogsky.com

دانیال عزیز از اینکه نظر دادی ممنونم .
مطالبت رو میخونم فعلا نمی تونم چیزی بگم سعی میکنم بعد از روشن شدن قضایا نظر بدم تا پیش داوری نکرده باشم.بازم بیا.

کیا چهارشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 06:25 ب.ظ http://h-kia.blogsky.com

سلام
ممنون که چندی پیش به وبلاگم سر زدین .بازهم تشریف بیارید.
راستی چرا دیر به دیر می نویسید؟؟
من به وبلاگتون لینک دادم.
موفق باشید

[ بدون نام ] چهارشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 08:02 ب.ظ

چه عجب ادامه دادی مجاهد؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد