بسیج


در آن سالها من عضو بسیج شدم. هیچ کس هم مانع من نشد. دوستان زیادی هم در بسیج پیدا کردم .
سالهای جنگ بود و خیلی از فامیل  ما به جبهه رفتن هر کدام که از آنها که می امد حرفهای زیادی برای گفتن داشت و برای من مثل یک فیلم سینمائی بود.خاطرات جالب و شنیدنی .برای من یک رویا بود که به جبهه بروم . ولی خوب هم سنم کم بود هم پدر و مادرم مخالف بودن. بعضی از شبها را هم در پایگاه بسیج می ماندیم و نگهبانی میدادیم.هنوز صبحانه اونها از یادم نرفته یک لیوان چای با مقداری نون و پنیری که کز بود. صبح هم به مدرسه می رفتم .
خوب دوستان من سه تیپ بودند. اول کسانی که مخالف این رژیم بودن من حتی خانواده آنها را هم می شناختم برایم جالب بود دوستی داشتم که الان برای خودش کسی شده ولی خانوادهاش توده ای بودن. ولی وضع مالی آنها فوق العاده خوب بود وبرو بیائی داشتن . من هم درسم خوب بود و این عاملی شده بود که دوستان زیادی داشته باشم.تقریبا من می توانستم با همه ارتباط بر قرار کنم . چون از یک طرف برادرم مجاهد بود. از طرف دیگر فامیل هایم همه پاسدار و بسیجی بودن . و پدرم هم مورد احترام همه بود . کم کم احساس بهتری پیدا کردم و این بسیجی شدن ما هم حکایتی است شنیدنی.
شروع کردم کتاب های از تیپ مطهری را خواندن راستش برایم زیاد جالب نبود .ولی از کتاب های آقای دستغیب خوشم می امد.شروع کردم گوش دادن به سخنرانی های آقای مطهری که نوارش را از سپاه می گرفتم. در مدرسه هم به من خیلی توجه می شد چون اطلاعات من در باره مسائل مذهبی در حد بزرگتر ها بود.
خوب معاون مدرسه بسیجی
مدیر بسیجی
و چند تا از معلم ها
دور دور آونها بود . خیلی از معلمها را پاکسازی کرده بود .کافی بود تا معلمی ساز مخالف بزند اول توسط خود بچه ها مورد سوال قرار می گرفت و بعد هم اخراج می شد. یادم می اید معلم ریاضی ما چنین بلائی سرش آمد.
با اینکه معلم با سوادی بود اخراج شد و بعد هم به کانادا مهاجرت کرد . در این مدتی هم که در ایران بود من به اتفاق همان دوستی که پدرش توده ای بود به خونه اونها می رفتیم و او بدون هیچ چشم داشتی به ما ریاضی درس می داد. 
حتی چند نفر بهائی هم در کلاس بودند که اونها هم با من دوست بودن .اونها هم تحت فشار بودن چون  اونها را با فرقه ضاله می شناختن . ولی برای من مهم نبود که اونها چه جوری فکر می کنن.
تیپ دوم دوستان من بچه های بی تفاوت بودن براشون فرقی نمی کرد که توی این کشور چی میگذره . نه چپی نه راستی ونه هیچ فکر خاصی. اگه هم زمانی ما داشتیم در باره موضوع خاصی بحث می کردیم با بی تفاوتی از ما دور می شدن.
تیپ سوم بچه های بسیجی بودن که بیشتر از بچه های متوسط و زیر متوسط جامعه بودن .من براحتی با همه هم نشین بودم .
و چه شبهائی که تا صبح بیدار بودم و فکر می کردم که بالاخره به کجا ختم خواهد شد و....
نظرات 15 + ارسال نظر
مهرسا چهارشنبه 7 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 07:34 ب.ظ http://tikepare.persianblog.com

سلاااام .. یادم نی در موردت چی فکر کردم و کجاااا .... متنتو خوووندم !! سخت نبووود بسییییییییج و مدرسشو ....؟؟

کماندو چهارشنبه 7 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 08:47 ب.ظ http://Commando.BlogSky.com

آی آقا گفتی بهائیا دلم خون شد. چند تائیشون رو میشناختم. چه بلاهایی که سرشون نیاوردن. لعنت به این کثافتا. به کسی کاری نداشتن بدبختا داشتن زندگیشونو میکردن. کم کم خاطراتت داره به جاهای خوبی میرسه و از انقلاب هم فاصله گرفته.

مشمولک چهارشنبه 7 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 10:49 ب.ظ http://mashmolak.blogsky.com

ãØáÈÊ ÌÇáÈ ÈæÏ

ÇÑ Èå ãä ÓÑ ÈÒäí ÎæÔÍÇá ãí Ôã

آینده پنج‌شنبه 8 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 01:00 ق.ظ http://aiandeh.blogspot.com

دانیال عزیز سلام
دوست خوبم مطالبتون رو می خونم می دونم برای میهنت دلسوزی

عمو رضا پنج‌شنبه 8 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 03:25 ب.ظ http://amooreza.blogsky.com

سلام عمو دانی!
آقا ما یاد شما بودیم فقط یادمون می رفت سر بزنیم!
خوش باشی.

سمکو پنج‌شنبه 8 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 10:53 ب.ظ http://3dgames.persianblog.com

سلام. ترینر یه برنامه‌ایه که با اون میشه به بازی رمز اضافه کرد. و اون ترینری که برای Download گذاشته بودم ترینر بازی مافیا هست. موفق باشید.

امید پنج‌شنبه 8 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 11:04 ب.ظ http://tehrantehran.persianblog.com

سلم برادر . دانیال یک چیزیادت نره تو الان داری از بالا و پس از گذشت ان خاطرات و اشراف به آنها بازگویشان میکنی ولی اون زمان تو متن بودی و این خیلی فرق میکنه...
یک مطلب دارم مورد چت از نوع PENGLISH سری بزن

آرمین گیله مرد جمعه 9 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 02:24 ب.ظ http://gilehmard.blogspot.com

سلام ... جالب ... فکرش را نمیکردم ... اما خوب من هم خیلی ها رو میشناختم که قدرت اونها رو بسوی خود کشید و با پرپاگاند دولت هم اکثریت بچه ها میخواستند به جبهه بروند ... منتظر بقیه ماجرا ...

پرچین شنبه 10 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 08:24 ق.ظ http://parchin.blogsky.com

سلام،
دانیال عزیز.
منهم با امید موافقم. ما اون موقع وسط ماجرا بودیم و خوب کمی هم بچه تر. طبعا این دید امروز رو نداشتیم. ولی این مرور دوباره درس خوبیه برای آینده.

نوشتی برداشت دیگری از نوشته هام داری. من که نمیدونم چیه. امیدوارم خوب باشه. بگذار این جور به موضوع نگاه کنیم. یکی احساسات درونی خودشو بصورت ایجاز بیان میکنه و دیگران هم طبق احساسات و برداشتهای خودشون اونو میخونن. زیبایی مطلب هم همینجا است. این از قدیم رسم بوده.
مخلص شما
رضا.

ابرخاکستری شنبه 10 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 09:08 ق.ظ http://abrekhakestari.blogsky.com

تازه رسیدیم به قسمتهای جالب و هیجانی ...

خسروپرویز شنبه 10 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 03:40 ب.ظ http://khosrowparviz.blogsky.com

درود بر شما!

بسیح؟ برای چه؟ برای که؟ نتیجه چیست؟ هدف چیست؟

خداوند به شما رحم کرده‌است که هنوز در جمع مایید٬ شاید هم به ما رحم کرده است...

دوستتان دارم٬ بدرود!

انیتا یکشنبه 11 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:59 ق.ظ http://paradox.blogsky.com

چه نقطه ی مشترکی از زوایای مختلف شخصیتت در اون سن با این همه نوجوون با ایده های متفاوت وجود داشت؟!!!!! این یعنی اون دوره ای که شخصیتت داشته شکل می گرفته!!!!!

جواد یکشنبه 11 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 06:56 ق.ظ http://javadrabiai.persianblog.com

سلام دوست عزیز من
متن زیبائی بود.طاعات شما قبول حق.مؤفق باشید

رضا یکشنبه 11 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 09:06 ق.ظ http://armanshahr.blogsky.com

با سلام
ممنون که به من سرزدید.نوشته های زیبائی دارید و نثر قشنگی.موفق باشید.

ام - دالتون شنبه 17 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 09:35 ق.ظ http://xyz3.blogsky.com


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد