اوین

.
خوب جای بدی هم نیست . اوائل مو به تن آدم سیخ میشه که میشنوه یکی را در اوین دارن ولی خوب بعدن عادت می کنه.
برای ما هم این جوری بود روزی مجبور شدیم که مادر بزرگم را هم با خودمان به ملاقات برادرم ببریم. تمام ترس ما از این بود که مادر بزرگم سکته نکنه تنها کسی که به ما روحیه می داد مادر بزرگم بود او بود که می توانست عصبانیت پدرم بد اخلاقی مادرم نیش زدن های فامیل را با درایت خودش  حل کنه. کم کم احساس می کردم که برادرم شبیه مادر بزرگم هست . ولی او چیز دیگری بود.
مادر بزرگ را به دیدن برادرم بردیم او هیچ حرفی نگفت گویا با دیدن برادرم کمرش شکست.
او از سیاست چیزی نمی دانست ولی همیشه می گفت {شما ملک بی شاه را ندیدید}
لب هایش را گاز گرفت . او نمی توانست غرور خودش را بشکنه و گریه کنه .
خلاصه هر کسی را بگویید پدرم پیشش رفت تا برادرم را آزاد کنه اون کاری انجام نداد . یک شب با یکی از بچه های مجاهد که به آنها تواب می گفتن برخورد کردم . می گفت از او یک کلت و چند نارنجک گرفتن ولی او در زندان توبه کرده بود و یک جوراب بافی خانگی راه انداخت. البته من سعی کردم در غیاب برادرم بیشتر با بچه های بسیجی ارتباط بر قرار کرده بودم اما اونها هیچ وقت به من اطمینان نداشتن .
خوب در بسیج آموزش اسلحه میدادن .و خیلی از نوجوانان برای اینکه اون موقع جنگ بود به جبهه می رفتن . خیلی از فامیل های ما هم رفتن . جنگ بود .و مجاهدین هم با عراقی ها همکاری می کردن همین باعث شد که من از اونها متنفر بشم.
و یواش یواش متمایل به اونها بشم .یکی از شخصیت های جالب برای من ایت الله خمینی بود.
در مدرسه هم خیلی تبلیغ جنگ می شد .و ارزوی من این بود که به جبهه بروم ولی خوب چه کسی راضی می شد که من را قبول کنه .پدر و مادرم هم برای اینکه به سرنوشت برادرم دچار نشم منو تشویق به همکاری و دوستی با این بچه ها می کردن
ولی همیشه مرا به چشم یک نفوذی نگاه می کردن.یک کسی که یک برادر در اوین دارد
 
نظرات 7 + ارسال نظر
کماندو شنبه 3 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 09:54 ب.ظ http://Commando.BlogSky.com

خوشحالم که کم نیاوردی و ادامه دادی. اونموقع خیلیها برعکس شما که آرزو داشتی بری جبهه از جبهه در میرفتن.

ابرخاکستری یکشنبه 4 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 09:31 ق.ظ http://abrekhakestari.blogsky.com

دلم میخواد بدونم بالاخره جبهه رفتی ؟ اونم با وجوده خانواده ای که داشتی ؟!!!

انیتا یکشنبه 4 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 06:16 ب.ظ http://paradox.blogsky.com

آقا این نوشته ات این دفه یه جورایی توش سکته داره... نمی دونم چرا!!! اما خب به نظرم حس متمایل شدن به بسیجی ها یه جورایی به طور ناخودآگاه برای جبران کمک مجاهدین به عراقی ها به وجود اومده نه؟!؟
چه جنبه ای از شخصیت خمینی برات جالب بود؟!؟!

ایران امروز سه‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 03:39 ق.ظ http://30yasat.blogsky.com

سلام
من مطالب شما را مثل همیشه دنبال می کنم.
موفق باشید.

امید سه‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 05:52 ق.ظ http://tehrantehran.persianblog.com

سلام رزمنده برو ببینیم به کجامیرسی- پیامت هم پاک نشده دستت درد نکنه منتهی توی این یکی خونه

ایمان سه‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 09:45 ق.ظ http://jomhouri.blogsky.com

سلام دانیال عزیز
اون موقع داشتن کسی در اوین نوعی سرافکندگی محسوب می شد در حالیکه هم اکنون به وضوح عکس این قضیه رو شاهد هستیم
پیروز و شاد باشی

[ بدون نام ] چهارشنبه 7 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 11:22 ب.ظ http://green.blogsky.com

حرف دل زدی
بر دل نشست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد