مجاهد

من مجاهد هستم . و من لو رفتم.تا مدتی نمیتوانم آفتابی بشم.در این لحظه مادرم از هوش رفت .پدرم مادرم را به بیمارستان برد.مادرم چند روز در بیمارستان بود برادرم هم در بیمارستانبا مادرم بسر میبرد سر آخر با مشورت چند تا از کسانی که در محل مشهور به همکاری با ساواک بودن برادر را را بردیم شهربانی تحویل دادیم آنها قول دادند که برادرم زود به خانه بر میگردد.مادرم دائما آه ناله می کرد و زن های فامیل هم یک چیز های فهمیده بودند.پدرم دست از کار و زندگی کشید و هر روز صبح میرفت بیرون و شب برمیگشت.بیش از یک ماه کار پدرم این بود .انگار درخانه ما کسی مرده باشد یک روز هم پدرم همه ما را به خانه مادر بزرگم برد. بعدا فهمیدم مامورین ساواک به خانه ما آمدند و همه جا را گشتن.تازه پدر م عکس شاه و فرح را در ورودی خانه گذاشته بود تا همه آن را ببیند.بعد این مدت دیگه ما در محل آبرو نداشتیم همه ما را کمونیست خطاب می کردند.در مدرسه هم همین طور بود. البته برادرم آزاد شده بود  و پدرم همش او را تحت نظر داشت.حتی من هم حق نداشتم با برادرم صحبت کنم.از بقال نانوا و...همه اهل محل به ما کم محلی می کردند.راه دیگری نداشتیم پدرم خانه خودش را فروخت و ما به محله دیگری رفتیم به هیچ کس از اعضای فامیل هم آدرس ندادیم.کم کم من به شاه بدبین شده بودم . چون از محلی که یک عمر در آن زندگی کردیم باید دور باشیم و تمام دوستان خودم را از دست دادم . به مدرسه ای رفتم که هیچ کس را نمی شناختم.برادرم هم مرتب کتاب می خواند نمی دانم در این کتابها دنبال چه می گشت.من هم شروع کردم به کتاب خوندن دنیای جالبی بود البته پدرم تمام کتابهای که ما می خوندیم را ورق میزد و بعد به ما اجازه می داد تا اون کتابها را بخونیم.تا اینکه برادرم در کنکور قبول شد و به دانشگاه رفت .کم کم دوباره آرامش به خانواده ما بازگشت . ولی من میدانستم که برادرم با دوستان قبلی خود در ارتباط بود
چون چند بار سر کوچه آنه را دیده بودم .برادرم هم مرتب از معاویه و علی صحبت میکرد.و من احساس کردم که شاه همان معاویه است.در فامیل های ما که دیگه نگو در یک عروسی همه بی حجاب بودند.حتی یادم میاد که خیلی از دختر ها ماکسی یا مینی ژوپ می پوشدند.یا در عروسی ها با همدیگر می رقصیدن . و طبق تعلیمات برادرم این کار حرام بود.خلاصه برادرم خیلی در ما نفوظ داشت.دائی هام هم مرتب می گفتند که بابا این پسر دیونه است.من هم که نمی فهمیدم که اینها چی میگن؟ دائی هام هم مرتب در خونه عرق می خوردن بعضی موقع هم بالا می اوردن که من خیلی بدم می اومد من الان هم از استفراغ بدم می یاد . شاید از همان موقع باشد.کم کم اوضاع عادی شد.دوباره افراد فامیل دور هم بودیم گاهی وقتها هم در شب نشینی با خاله هام شوهر خاله هام ورق بازی می کردند و قمار می کردند اما با آمدن پدرم احترام پدرم را نگاه می داشتند و بساط خودشان را جمع می کردند مادرم هم به پدرم می گفت برود جائی موقع شام یا نهار بیاید.خاله هام که هیچ کدامشان حجاب نداشتند.و اصلا برایشان مهم نبود.
یک شب برادرم در اتاقش را بست و به من گفت :من مجاهد هستم.می خواهی بدونی مجاهدین چه کسانی هستند . و برایم آیه از قران را خواند که در آن کلمه مجاهد بود.و به من گفت نباید به هیچ کس در این مورد چیزی بگم . و من هم باید مجاهد شوم.ولی من گفتم من ترانه گوش میدم تلویزیون هم نگاه می کنم.برادرم خندید و گفت....
نظرات 13 + ارسال نظر
شام غریبان چهارشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 07:34 ق.ظ http://shameghariban.persianblog.com

هوم!!من خیلی دلم می خواد راجع به انقلاب بدونم دانیال!!

mehman nakhandeh چهارشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 09:10 ق.ظ http://kiam-man.blogsky.com

benavis :)

عمو رضا چهارشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 06:54 ب.ظ http://amooreza.blogsky.com

سلام دانیل
جسارت من را می بخشید اما فکر می‌کنم اگر با زبان امروزتان روایت کنید بهتر باشد اینگونه که شما نوشته‌اید انگار در همان سن وسال ان روزها هستید.
اگر با زبان امروزتان بگویید می‌توانید تحلیل هم بکنید حتی اگر قصد تحلیل نداشته باشید پیشنهاد من سر جایش است!

مسیح پنج‌شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 01:07 ق.ظ http://aaddee.blogsky.com/

سلام
من که واقعا از خوندن مطالبت لذت می برم .
به همین خاطر لینکت رو توی وبلاگ عادی گذاشتم .
ببخشید که قبلش اجازه نگرفتم .

عمو رضا جمعه 9 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 01:02 ق.ظ http://amooreza.blogsky.com

سلام دانیال عزیز
نمی‌توانم بگویم چطور بنویس اما بگذار احساسم را بگویم وقتی مطلبتان را می‌خوانم احساس می کنم همان کودک آن روزها آن را روایت می‌کند با همان جهلی که آن روزها نسبت به وقایع داشته است؛ اما حقیقت آن است که آن کودک امروز نسبت به اتفاقات آن روز ها آگاهی و تحلیل دارد.
به عنوان مثال این دو روایت را با هم مقایسه کنید:
۱-« یک شب برادرم در اتاقش را بست و به من گفت :من مجاهد هستم.می خواهی بدونی مجاهدین چه کسانی هستند . و برایم آیه از قران را خواند که در آن کلمه مجاهد بود.و به من گفت نباید به هیچ کس در این مورد چیزی بگم . و من هم باید مجاهد شوم.ولی من گفتم من ترانه گوش میدم تلویزیون هم نگاه می کنم.»
۲-« یک شب برادرم به من گفت که یک مجاهد است؛ او سعی کرد با خواندن آیه‌ای معنی مجاهد را به من بفهماند. از آن آیه فقط کلمه‌ی مجاهد در ذهنم من باقی ماند؛ آن شب برادرم گفت که من هم باید مجاهد شوم ومن با ذهن کودکانه‌ام پاسخ دادم من چون ترانه گوش می‌دهم وتلویزیون هم نگاه می‌کنم , نمیتوانم!»
نمی‌دانم منظورم را بیان کردم یا نه؛ شما طوری روایت می‌کنید که انگار در حال اتفاق افتادن است اما این وقایع مربوط به سالها پیش است واینک شما ذهنیتی نسبت به آن روزها دارید.
با این همه شاید شما همین شیوه را برای خودتان می‌پسندید
من فقط احساس شخصی خود را بیان کردم ؛ از مطالب شما هم بسیار خوشم می‌آید وبا اجازه‌ی شما لینکتان را هم گذاشته‌ام.
اَ..اَ...چقدر طولانی شد.خداحافظ.

روزنگار جمعه 9 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 04:42 ب.ظ http://roozngar.blogsky.com

یه امکان به امکانات بلوگ اسکی افزوده شد٪
به یاهو اعتماد دارین ؟
از این به بعد تبلیغات وبلاگ خود را به یاهو بسپارید
با عضو شدن در گروه بلاگ اسکی در یاهو
http://groups.yahoo.com/group/blogsky
شمار بینندگان وبلاگ شما چند برابر خواهد شد٪٪
اطلاعات بیشتر را در این وبلاگ بخوانید:
http://roozngar.blogsky.com

[ بدون نام ] جمعه 9 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 09:38 ب.ظ

؟
پس چی شد؟

آرش جمعه 9 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 10:37 ب.ظ http://www.arashlove.persianblog.com

سلام...وب لاگ قشــــنگی داریـــــــا..........وقت کردی به منم سر بزن....موفق باشی..........

مسیح جمعه 9 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 10:50 ب.ظ http://aaddee.blogsky.com/

بازم سلام
کجایی بابا
دلمون گرفت از بسکه نمی نویسی !!

نازنین جمعه 9 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 10:51 ب.ظ http://nanaz.blogsky.com

سلام:
من خودم تو یه کشور عربی زندگش میکنم و از فرهنگ عربا و به خصوص مردای عرب متنفرم. منظورم هم نشون دادن دشمنی با کسی نبود و چیزی رو تقصیر کسی ننداختم فقظ یه نظر شخصی بود. ......
موفق باشی.......

حامد جمعه 9 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 11:09 ب.ظ http://tajrobeh.blogsky.com

سلام دانیال عزیز!
انسان جایز الخطاست ! همه ی مردم اشتباه می کنن و به نظر من با سرزنش کردن خودمون چیزی درست نمی شه جز اینکه روحیمون خراب می شه و باز اشتباه می کنیم. باید سعی کنیم اشتباهات گذشتمون تکرار نکنیم. یا از تجربیات دیگران استفاده کنیم.
وبلاگ خیلی با حالی داری انشا الله موفق باشی.
همیشه دلت شاد . لبت خندون و تنت سلامت باشه.
به امید دیدار.

me or morteza شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 10:17 ق.ظ http://raavi.blogsky.com

salam aziz
ba in ke ye kami .... hasti ama doset daram ya ali

عمو رضا شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 09:14 ب.ظ http://amooreza.blogsky.com

سلام
امیدوارم از من چیزی به دل نگرفته باشید.فضولی من راببخشید.
راستی میتوانم عمو خطابتان کنم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد