نمیدانستم غم چیست

خوب با آمدن تلویزیون  به منزل ما من داشتم از خوشحالی پر در می آوردم . در ضمن همسایه ها بخصوص فامیل هر شب خانه ما مهمان بودنند و تا دیر وقت مشغول تماشای این جعبه بودنند . برادرم مرتب با مادرم درگیر شده بود ولی مادرم به حرف اون گوش نمی داد .گاهی وقتها هم پدرم اونو قفل می کرد چون تلویزیون ما مبلی بود و قفل داشت تازه چنددقیقه باید صبر می کردیم تا روشن شود یعنی لامپی بود.من که معتاد به جعبه جادوئی شده بودم تمام برنامه ها را نگاه می کردم ولی بازی را هم از دست نمی دادم از بس که خسته بودم ساعت ۹ دیگه خواب بودم.در محل هم یک مسجد بود که اگه یکی میمرد یا نمی دونم برای چی بعضی وقتها یک روحانی صحبت می کرد من هم فقط از خرمای آخر مجلس خوشم می امد ودر آخر روحانی شاه و شهربانو را دعا میکرد و ما آمین می کفتیم.البته بعضی از ملا ها هم این کار را انجام نمی دادند.زیر منبر این روحانی ها برادرم می نشست به من می گفت گوش کن ولی من فقط خرماو.... خلاصه اصلا غم نداشتیم چند بار هم با دائی بزرگم به سینما رفتم من از سینما می ترسیدم چون بزرگتر ها در اونجا سوت و کف می زدند.ولی رفتن سینما را نباید به پدرم یا برادرم میگفتم .چون تنبیه می شدم من هم برای بستنی قیفی که یکنفر در سالون می آورد یا تخمه آخیل از فیلم سر در نمی اوردم. ولی الان یادم هست که بقول آقای حسنی فیلمهای بی ناموسی هم بود.کم کم وضع ما بهتر شد .و پدرم یک موتور دنده ای خرید و سر کارگر شده بود خیلی از اهالی محل یا فامیل را به سر کار می برد .و یک خانه جدید هم ساختیم ضمنا در این وسط یک برادر و یک خواهر هم به جمع خانواده ما اضافه شده بود برای من اصلا اینها مهم نبود فقط تلویزیون برنامه کودک و فیلمهای هیجان انگیز من چنان مبهوت آن می شدم که زمانی که پای آن مینشستم دیگر هیچ صدائی و چیزی غیر تلویزیون در فکر و ذهن من نبود .پدرم هم یک عکس شاه با فرح با قاب بزرگ خریده بود و در اتاق پذیرائی نصب کرده بود.من هم کم کم به مدرسه رفتم و در آنجا خوردن تغذیه خیلی برای من و بچه های محل جالب بود .تازه ورزش در مدرسه که یک معلم ورزش و بهداشت هم بود .شروع کردم به خواندن به محیط اطراف هیچ توجهی نداشتم بازی بازی بازی و تماشای تلویزیون فکر وذکر همه بچه ها بود تازه فیلم ها را هم برای هم تعریف می کردیم ضمنا خیلی ها هم اصلا ای ن جعبه  جادوئی را نداشتند .ولی همیشه بین برادرم و مادرم دعوا بود .البته بعضی از افراد فامیل هم  که به خانه ما می امدند به تلویزیون پشت می کردند.برادرم که اصلا نگاه می کرد.یک روز هم تلویزیون داشت شاه را نشان می داد که داشت یک چیزی شبیه مشروب می خورد و برادرم داشت نگاه می کرد . برادرم گفت کافر!!
هیچ کدام از اینها برای من مهم نبود فقط دعوای برادرم و مادرم که فکر کنم با هم قهر شده بودند و من فکر می کردم که این پسر مادرم نیست!!!!
 
نظرات 10 + ارسال نظر
یاشا پنج‌شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 11:42 ب.ظ http://weblog.yashaonline.com

ای کاش ...

ساز دل جمعه 2 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 12:45 ق.ظ http://honey.blogsky.com

کاش زمان قدیم بود چون اون موقع حداقل اگه امکانات نبود صفا و صمیمیت و همدلی پیدا می شد . اون موقع نبودم ولی دوست داشتم بودم و تجربه می کردم .
د رضمن ببخشید که مطلبم بهتون روحیه نداد چون باید روحیه داشت تا بتوان روحیه داد احساسی بود که داشتم و نوشتم .
فعلا

وریا جمعه 2 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 02:48 ق.ظ http://temtuman.blogsky.com

ممنون از لطفت رفیق!
وبلاگت را نگاهی انداختم و سر فرصت با دقت بیشتری می خوانم. شاد زی!

مسیح شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 12:50 ق.ظ http://aaddee.blogsky.com/

سلام
ممنون از لطفت
دیشب وبلاگت را کاملا خواندم و هم لذت بردم و هم خسودیم شد .
چون من هم قصد داشتم چیزی شبیه به این کاری که شما می نویسی بنویسم . البته قصه ی خودم را.
موفق باشید.

مسیح شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 01:37 ق.ظ http://aaddee.blogsky.com/

بازم سلام
دوباره قدم رنجه کردی . متشکرم . اما دوست داشتم بدونم چی نوشتی . شایدم قسمت نبوده .
بازم ممنون

بیتا شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 09:34 ق.ظ http://khodemooni.persianblog.com

سلام راستش خیلی خوشم اومد که همه چی راست و واقعی و بی ریا است در واقع جانماز آب نکشیدین...

حسین شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 11:32 ق.ظ http://iiran.blogsky.com

از این که سری به بلاگ من زدی ممنونم.اون نوشته رو در مورد لوپز کامل کردم خوشحال می شم بخونیش.

[ بدون نام ] شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 01:55 ب.ظ http://gol-e-yaas.persianblog.com

ممنون از اینکه سر زدین. وبلاگتون رو کپی کردم سر فرصت بخونم....موفق باشید...

ترنج شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 05:37 ب.ظ http://toranj.blogsky.com

سلام
ببخشید دیر جواب دادم.
وبلاگت صمیمی وبی غل وغش است... خوشم اومد. اینقدر در مورد انقلاب مطلب داری که اسم وبلاگت رو ۵۷ گذاشتی؟ همش که از خانوادت گفتی ... خودت چی هستی؟ چه کاره ای ؟ کجایی؟ تقریبا با هم همسن هستیم. خوشحال شدم- ادامه بده و به ما هم باز سر بزن- نظر مفصل تر بنویس.

بیتا شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 10:31 ب.ظ http://khodemooni.persianblog.com

همه اونائی که تو صفحه ات هستنو خوندم ولی گویا مقداریش پاک شده بوده..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد