جبهه ۳

بعد از خوردن نهار و خواندن نماز با اکبر و مهدی به یک پارک رفتیم


البته هنوز لباس نظامی نپوشیده بودیم و شروع کردیم در پارک سر


به سر همدیگر گذاشتن احساس آزادی و بزرگی می کردیم .مهدی


که اهل شلوغ بازی بود شروع کرد به سوار شدن تاب و سرسره بازی


من و اکبر هم با او همراهی می کردیم و تازه داشتیم از بازی در پارک


لذت میبردیم که نگهبان پارک سر رسید و شروع کرد به فحش دادن 


و یکی از مامورین پارک هم جلوی یک ماشین گشت کمیته را گرفت و

مامورین کمیته با چهره ای خشمگین پیش ما آمدن مهدی هم شروع

کرد با مامور پارک دعوا کردن تازه می خواستن ما را ببرن که من به

اونها گفتم که ما می خواهیم به جبهه برویم و اومدیم در پارک هوایی
 
عوض کنیم و شرمنده هستیم که سوار تاب و سرسره شدیم.

و بعد هم کارت خودمان را به اونها نشان دادیم .و خلاصه نگهبان پارک

با غرغر کردن اونجا را ترک کرد. الان که یادم میاد که چرا اون روز ما

سوار تاب و سرسره شدیم

شاید به خاطره این باشه که ماهرگز سوار تاب وسرسره نشدیم و

این در ما یک عقده شده بود و زمان بچگی ما همه صرف کارهای

سیاسی شد و بازی های بچگانه را فراموش کرده بودیم الان هم

گاهی وقتها من سوار تاب میشم و اگه به جنکل بریم اولین کاری که م
 
کنم درست کردن تاب است.

خلاصه به مقر جهاد رفتیم و شام مختصری هم خوردیم و در یک

سالن بزرگ همه خوابیدیم .

خواب به چشمهای من نمی امد ولی خوب کم کم خوابم برد دم دمای

صبح بود که یکی بیدارم کرد یک از پسر عمو های پدرم بود و چند قدم

جلو تر پدرم هم بود تمام فامیل اومده بودن.



جبهه ۲


تقریبا ظهر بود که به مقر اصلی جهاد رسیدیم.دل توی دلم نبود و قرار بود فردا صبح ما را به من

منطقه اعزام کنند.کمی دل شوره داشتم ناراحت بودم که نکنه پدر و مادرم متوجه بشن.ولی

کمی هم خیالم راحت بود چون ما سه نفر معمولا با هم بودیم و گاهی شب ها خونه همدیگه

می خوابیدیم.چون ما معمولا با هم درس می خوندیم.و با یک شب غیبت کسی متوجه نمی

شد.کمی هم از پسر عمویم بگویم

.اکبر پسر خوب با پرستیژ خوش لباس و همیشه  آرام کم حرف و در مقایسه با من از نظر

درسی یک پله از من عقب تر و این باعث شده بود که همیشه با من باشد و از طرف دیگر

اکبر خیلی شبیه من بود.
 
از زمان کودکی ما با هم بودیم و از خصوصیات اخلاقی همدیگر اطلاع داشتیم

 یادم می اید  زمان شاه تلویزیون خریدیم اکبر همیشه خونه ما بود

اون هم مثل من عاشق این جعبه بود.

مهدی هم از جمله افرادی بود که پدرش تقریبا سرمایه دار

بود و عده ای می گفتن او اونا حزب توده ای هستند .و در زمان شاه ساواک خیلی دنبال اونا

می گشت. و دوستی ما از یک دعوای ساده شروع شد و خلاصه مهدی یک روز منو به خونه

خودشان دعوت کرد.چون مهدی درسش خوب نبود از من خواست که به اون کمک کنم . من

هم قبول کردم و یک روز نهار به خونه مهدی رفتم. خونه ای بسیار بزرگ که خیلی زیبا ساخته

شده بود.من و مهدی از در پشتی به خونه  رفتیم. حجم اتاق برایم سنگین بود

نمی دونم چرا ؟ چون شاید ...
 
چون زمانی هم خودمان پول دار بودیم و در زمان حاضر پدرم بی کار بود. و ما

تقریبا در فقر زندگی می کردیم!

خلاصه برای نهار یک سفره بزرگ انداختند و انواع و اقسام غذا را مهدی سر سفره آورد.و من

منتظر بودم که چند نفر بیایند. و مهدی منو دعوت به نهار کرد و من گفتم بقیه؟!

مهدی گفت : این نهار من وتو است. و من با ناراحتی کمی خورشت با کمی برنج خوردم. و

مهدی اسرار می کرد که من غذا بخورم.من با ناراحتی به مهدی گفتم من این غذا را هم فقط

برای این خوردم که مادرت ناراحت نشود و در غیر این صورت نون خالی می خوردم.

مهدی با تعجت علت را از من خواست من هم گفتم:وضع زندگی ما زیاد خوب نیست و اگر قرار

باشد دوستی ما ادامه داشته باشد. من نمی توانم مثل خانواده اونا از اون پذیرایی کنم.

مهدی قول داد که از این به بعد با غذای ساده از من پذیرایی کند. و بعد مادر مهدی وارد اتاق شد

من اونو زن مهربانی یافتم که نشان می داد او هم رنج فراوان کشیده است چون من می

دانستم کار سیاسی در این کشور  یعنی چه ...



برگردیم به قرار گاه جهاد

نماز را در اونجا خوندیم و یک نهار ساده به ما دادن. و بعد با اکبر و مهدی قرار گذاشتیم در شهر چرخی بزنیم  یک پارک در نزدیکی بود .



جبهه

یکی از خاطراتی که من دوست داشتم و مردد بودم بنویسم رفتن من به جبهه بود.
در ابتدای جنگ خیلی از فامیل های من به جبهه می رفتن .
من هم کم کم علاقمند به رفتن به جبهه شدم . ولی خوب داشتن یک خانواده که خیلی ها آنها را بعنوان مجاهد می شناسند خیلی مشکل بود که بشود قبول کرد که بتوان به منطقه بروی.
به هر صورت  در بسیج ثبت نام کردم.و در مدرسه هم یک هفته به آموزشی رفتم
با یکی از پسر عمو هایم قرار گذاشتیم که توسط جهاد که آموزش مخصوصی نمی خواست به منطقه اعزام شویم.بعد با یکی از دوستان که پدرش ظاهرا عضو حذب توده بود همه لباس ها و لوازم لازم را جمع و جور کردییم.
و صبح زود به جهاد سازندگی رفتیم . در اونجا خیلی حالت اظطراب داشتم هر سه ما از خانه فرار کردیم و می خواستیم به جبهه برویم . من از اونجا که در یک خانواده کتاب خوان بزرگ شده بودم کتابهای زیادی همراه خودم در کیف گذاشته بودم و از اونجا که بقول بچه های آن دوره خر خوان بودم کتابهای درسی هم همراه خودم آورده بودم.
تقریبا ۴ نفر بودیم که سوار یک تویو تا کالسکه شدیم و از جهاد ما ۴ نفر را به مقر اصلی جهاد بردن.
در بین راه هم ما سه نفر سرمان را پایین گرفتیم که کسی ما را نبیند.