جبهه

یکی از خاطراتی که من دوست داشتم و مردد بودم بنویسم رفتن من به جبهه بود.
در ابتدای جنگ خیلی از فامیل های من به جبهه می رفتن .
من هم کم کم علاقمند به رفتن به جبهه شدم . ولی خوب داشتن یک خانواده که خیلی ها آنها را بعنوان مجاهد می شناسند خیلی مشکل بود که بشود قبول کرد که بتوان به منطقه بروی.
به هر صورت  در بسیج ثبت نام کردم.و در مدرسه هم یک هفته به آموزشی رفتم
با یکی از پسر عمو هایم قرار گذاشتیم که توسط جهاد که آموزش مخصوصی نمی خواست به منطقه اعزام شویم.بعد با یکی از دوستان که پدرش ظاهرا عضو حذب توده بود همه لباس ها و لوازم لازم را جمع و جور کردییم.
و صبح زود به جهاد سازندگی رفتیم . در اونجا خیلی حالت اظطراب داشتم هر سه ما از خانه فرار کردیم و می خواستیم به جبهه برویم . من از اونجا که در یک خانواده کتاب خوان بزرگ شده بودم کتابهای زیادی همراه خودم در کیف گذاشته بودم و از اونجا که بقول بچه های آن دوره خر خوان بودم کتابهای درسی هم همراه خودم آورده بودم.
تقریبا ۴ نفر بودیم که سوار یک تویو تا کالسکه شدیم و از جهاد ما ۴ نفر را به مقر اصلی جهاد بردن.
در بین راه هم ما سه نفر سرمان را پایین گرفتیم که کسی ما را نبیند.
نظرات 1 + ارسال نظر
مسیح یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 11:59 ب.ظ http://aaddee.blogsky.com

سلام

به به به

آقا دانیال دوباره می نویسد

و این بار

خاطرات جبهه و جنگ

خیلی عالی ، خیلی خوب

مشتاق خوندن ادامش هستم

سربلند بمونی و ایرونی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد