همه بازی است

.
.
همه بازی است الا عشق بازی
.
خوب شاید این عالم یک بازی بیشتر نباشد و تنها حقیقتی که در عالم باشد همان عشق باشد همان دوست داشتن.
زندگی بی دوست جان فرسودن است.
شاید این دنیای ما یک سایه باشد که اصل آن در جای دیگر باشد و ما داریم با سایه های آن سر می کنیم.
نمی دانم فیلم  بازی را دیده اید .برادری و دوستی برای اینکه برادرش را از رنجی که سالیان سال عذاب میداد او را وارد یک بازی کردچنان بازی که باورش مشکل بود که این نمی تواند حقیقی نباشد و در آخر فیلم این پرده برداشته می شود که همه اینها یک بازی بیش نبوده است.
وچنان بعضی از ما این بازی را جدی گرفتیم که نگو.
و شاید یکی از بزرگترین نعمت های عالم همین غفلت باشد.که ندانیم چه هستیم.
کتابی را می خواندم که در آن نوشته شده بود .
زمانی که رادیو اختراع شد عده ای می گفتند که بشر به انتهای علم خود رسیده است.
شاید هزاران سال دیگر بشر آینده به مانند انسان عصر هجر به ما نگاه کند. همان گونه که ما به آنها می خندیدیم که آتش را پاس می داشتند و یک از وظایف او روشن نگه داشتن آتش بوده است.
و یادم می اید زمانی داشتن یک کمودور ۶۴ کیلو برای ما یک آرزو بود .و چه زود این این آرزوهای بشری سپری شد.و چه زود از ۲۸۶ به ۳۸۶ به ۴۸۶ به پنتیوم به وان به تو
به تری و به فور رسیدیم .
و شاید به هیچ رسیدیم.
و اگر همه اینها بود و عشق نبود راستی زندگی چه بی معنا بود.


مثنوی ما


.
مثنوی ما دکان وحدت تست       غیر وحدت هر چه بینی آن بت است

شاید مثنوی را بتوان جزوه نوادر کتب عادی دنیا فرض کرد که عالمگیر شده است.

آنجا که می گوید :
خر نبیند هیچ خواب هندوستان
واقعا هم خر خواب هندوستان را نمی بیند چون خر متعلق به آنجا نیست 
این فیل است که خواب هنوستان را می بیند و زمانی که فیل ما یاد هندوستان کرد باید از او دور شد او را به حال خودش گذاشت.
مدتی است فیلم یاد هندوستان کرده است و زمان و مکان را از دست داده ام.
همه هم از من خسته شده اند و مرا پذیرا نیستند.
رک بگویم؟!
به اینجا رسیدم که گار گردان عالم ما را بازی داده است.و چه باز یهائی
هر لحظه یک بازی
نمی دانم از کجا آ مده ام و به کجا می روم
تازه نقش خودم را هم نمی دانم شاید من باید نقش مرده شور این فیلم را بازی کنم 
یا نقش مرده 
هوش سرشاری ندارم که خودم هم بدانم نقشم چیست ؟
او هم که سرش شلوغ است به من هم نمی گوید مرتب منو به اینجا و آنجا پاس می دهد.
.

نمی دانم چی شد که خبر دادن برادرم توسط  پسر صاحب خونه لو رفت و ائنها تعهد  دادن که با لو دادن برادرم به اونها دیگه کاری نداشته باشن.
برادر م را از مشهد به تهران آوردن. بعد از مدتی هم یک راست رفت اوین
باز کار پدرم شروع شد از اینجا به اونحا رفتن تا پیداش کرد خوب کسانی هم از دوستان سپاهی که رفیق پدرم بودن به ما کمک کردند.
در محل هم شایع شد که برادرم را می خواهند اعدام کنند. این برای مادرم و مادر بزرگم خبر بدی بود دوباره خدمت حاج آقا رفتیم پدرت خوب تو که پسرم  را می شناسی او آز ایات الی پاک تر است فقط عضو مجاهدین است . تنها کاری که کردیم 
فقط این بود که برادرم را اعدام نمی کنند.
و باید در زندان باشد
خوب تا حدودی هم خیالمان راحت شد. 
ولی باز هم زخم زبان های دائی ها و فامیل ها تمامی نداشت.منافق
خونه تیمی
آدم کش
و...
خلاصه خیلی از بچه های مجاهد لو رفتن
و خیلی را هم اعدام کردن
نذاشتن اونها در قبرستان بهشت زهرا دفن کنند 
حتی چند نفر از خانواده های مجاهد نعش بچه هایشان را در حیاط خانه دفن کردن 
یادم نمی ره زمانی که می خواست حاج آقا ... را  سواک دستگیر کنه یکی از بچه های مجاهد رفت زیر ماشین که حاج آقا را نبرن.
ولی همان حاج آقا دستور قتل اونها را صادر کرد .
از این طرف هم مجاهدین شروع کردن به ترور
خون در مقابل خون
این وسط فقط خانواده ها بودن که باید منتظر می موندن که آینده چی می شه؟
.
تا روزی که گفتن می تونیم باییم اوین ملاقات برادرم