مجاهد کوچلو

.
برای اینکه کارم را شروع کنم ابتدا به همون خیاطی رفتم و رک و راست گفتم که من می خواهم مجاهد شوم. راستش کلی همشان خندیدن و بعد استا گفت :ببین دانی جون ما مجاهد نیستیم.وما فقط با برادرت دوست هستیم.ما راهمان با هم فرق می کند برادر تو مسلمان است و ....ببین دانیال دیگه اینجا نیا چون دادش تو تحت تعغیب است . وممکنه برای خودت و ما درد سر درست کنی ولی اگه کمی بزرگ بشی متوجه می شی که حق با ماست.من هم دلسرد از میون اونها رفتم .
ناگهان بیاد سعدی افتادم او دوست برادرم بود و من می دانستم که مجاهد هست چند بار ازش اطلاعیه گرفته بودیم و اون برای ما کپی می کرد. به سراغ سعدی رفتم
به محل کارش .سعدی تا منو دید جا خورد و یک سلا م علیک خشک کرد . منو به یک انبار برد و گفت تو اینجا چی کار می کنی .من هم موضوع را بهش گفتم .من می خام مجاهد شم. سعدی تا این جمله را شنید محکم با سیلی زد توی گوشم.
 سرم گیج رفت خیلی ترسیدم مات و مبهوت به سعدی نگاه کردم .سعدی با خشونت و در حالی که دندانهایش را به هم می چسباند گفت:ببین دانیال توی زندان  این کمترین کاری است که با تو میکنن طاقت داری بسم الله بیا
مجاهد کوچلو
من هم کلی ترسیدم راتش توی فیلم ها دیده بودم یکی را میزنن یا خودم چند بار با بچه های محل کتک کاری کرده بودم . اما سیلی به این محکمی نخوردم .سعدی گفت اونها حتی با سیخ تنت را کباب می کنن. اونها خیلی بیرحم هستند کوچک و بزرگ نمی کنند. با شنیدن این حرفها خیلی ترسیدم . سعدی هم گفت دیگه پیشش نرم و 
اگه می خوام مجاهد شم فعلا زود است چون من طاقت شکنجه ساواک را ندارم .
ناامید از سعدی هم خدا حافظی کردم و تصمیم گرفتم.... 

من هم مجاهد شدم

برادرم به خونه اومد و گفت که تحت تعغیب است. و نباید به کسی بگویییم که اون به خونه اومده .به دستان پدر و مادرم بوسه زد و مادرم دوباره شروع کرد به آه ناله.ولی برادرم  گفت که باید برود و منتظر ش نباشیم و توسط دوستانش خبر خودش را به ما می دهد. از اون به بعد پدرم و مادرم در گوشی صحبت می کردنند و برادرم دوباره به مشهد رفت.در این مدت حتی افراد فامیل هم به سراغ ما نمی اومدن بجز دائیم. همه می ترسیدن اسم ساواک را که می شنیدن مو بر تن هر کس سیخ می شد. پدرم هم معمولا به سر کار می رفت.خیلی از بچه های محل هم منو اذیت می کردن به من می گفتند شما کمونیست هستید. یا برادرت می خواهد با خواهرت اذدواج کند ویا از این جور حرفها بعضی هم با من دوست صمیمی بودن من هم به آنها می گفتم که برادرم نماز می خواند و او می گوید که شاه کافر است و جوانها را به زندان می اندازد.
یک بار هم عکس شاه را از اول کتابم پاره کردم و داخل دیوار گذاشتم که یکی از دوستانم متوجه شد و به پدرم گفت. پدرم هم یک سیلی محکم به گوشم زد و گفت اون از داداشت این هم از این نیم وجبی .خلاصه پدرم کتابم را سر به نیست کرد و به آموزش پرورش رفت و یک کتاب نو گرفت و گفت عکس شاه فرح اشرف ولیعهد باید یک خط خوردگی هم نداشته باشه .البته معمولا در ابتدای کتابها عکس یکی دو نفر را می زاشتن.خلاصه من احساس خوبی نداشتم . و در مدرسه بچه ها و معلم ها جور دیگر به من نگاه می کردن .و فکر می کنم فقط به خاطر اینکه پدرم پول دار بود منو کاریم نداشتن.البته پدرم از حال برادرم خبر داشت و لی به ما چیزی نمی گفت.فقط مادرم می دانست.یک روز هم یکی منو صدا زد در راه برگشت از مدرسه بود. دانیال بیا
من هم رفتم به من گفت که رفیق برادرش هستم و برام یک ساندویچ خرید.ازم پرسید خوب دانی از دادشت چه خبر ؟ من اظهار بی اطلاعی کردم.گفتم نمی دونم . یک عکس به من داد که با برادرم گرفته بود گفت این عکسو بده به مادرت و از امام رضا بخواه که کارها درست بشه . به هیچ کس هم اطمینان نکن.من هم عکس را برداشتم سریع به خونه رفتم و به مادرم دادم مادرم عکس را بغل کرد زد زیر گریه .بعد از اومدن پدرم عکس را به پدرم نشان داد و پدرم منو چپ چپ نگاه کرد. دیگه تصمیم خودم را گرفته بودم من هم باید مجاهد بشم اول ترانه گوش ندم دوم تلوزیون نگاه نکنم سوم
علی وار زندگی کنم. پدرم هم گفت بعد از تعطیلات به مشهد میریم و تو هم مواظب خودت باش با هر کس و ناکسی حرف نزنی تا اینکه ...

فراری


یک شب برادرم به خانه آمد و گفت که از سربازی فرار کرده و نمی تواند زیاد در خانه باشد.دوباره قلب مادرم گرفت .باز یاد ساواک و پلیس رفتن خونه مادر بزرگ درو همسایه ؛بچه کمونیست و....بردارم از همه خواست که در باره این موضوع با کسی صحبت نکنیم چون اگه انوها بفهمن که برادرم به خونه اومده ممکن است برای ما بد بشه برادرم با یک چمدان و چند جلد کتاب و مقداری پول که از پدرم گرفته بود از خانه بیرون رفت پدرم انگار بی جان شده بود نمی دانست چی بگوید .چه کار باید بکند . به برادرم گفت که چه جوری از تو خبر بگیریم برادرم گفت یا زنگ می زنه ! که خطر ناک است یا به وسیله دوستانش خبر می ده . خلاصه برادرم غیبش زد بعد از یک هفته  ۲ تا سرباز با یک آجان اومدن خونه ما را گشتند و ما گفتیم که از اون خبری نداریم. اونها هم گفتند که اگه برادرم اومد بیایم خبر بدیم که براش بد تموم می شه.خلاصه کاری کردیم که در و همسایه نفهمن . ولی خوب تا حدودی بعضی ها بو برده بودند . چون برادرم را همه می شناختن.بعد از چند روز پدرم به مادرم گفت که علی در مشهد است ودوستش از اون خبر آورده بود . ولی مادرم همش آه و ناله می کرد و می گفت که دروغ می گی .تا بعد از یک ماه پدرم یک نامه از علی را به مادرم نشان داد و اونو برایش خوند باز هم از همهون حرفها علی معاویه شاه و دربار فاسد و مردم بدبخت وفساد و فحشا و به مادرم گفت که اگر کشته شود او باید راه زینب را ادامه دهد.و بعد از خوندن نامه مادرم نامه را به صورتش چسپاند و گریه کرد تا صبح گریه کرد علی هم گفت نامه را آتش بزنیم پدرم هم در یک منقل کمی نفت ریخت و نامه را آتش زد و خاکستر اونو توی فاضل آب ریخت.این بار دنبال پدرم آمدنند و یکی از مامورین ساواک به من گفت آگه بگم داداشم کجاست بابام آزاد می شه.پدرم به شاه قسم خورد به خدا و... که شاه دوست است و همه اینو می دانند.پدرم را هم بردن اداره امنیت .
گویا در خانه ما عزا بود دائی هایم به خانه ما آمدند وپیش آقا رفتیم بعد ۳ روز پدرم آزاد شد .ولی خیلی ناراحت بود . با آقا هم کمی خصوصی صحبت کردند و افراد فامیل هم یک گوسفند پیش پای پدرم قربونی کردند.تمام فامیل آن شب در خانه ما بودند و دائی خواست که همه به خونه خودشون برن .بازار نصیحت دوباره باز شد و دوباره همه برادرم را مسئول می دانستند و می گفتند کمونیست ها مغز جوانها را شستشو دادن 
دوباره شروع شد . پدرم دیگر با کسی حرف نمی زد و مثل اینکه از سایه خودش هم می ترسید .در همین اوضاع برادرم به خانه اومدو...