جبهه




ما به بزم عشق نامحرم شدیم

جبهه ۴

خودم را زیر پتو قایم کردم ولی فایده ای نداشت .
.پسر عموی پدرم خنده ای کرد و بعد ما سه نفر را
به حیاط رفتیم چند نفر هم کر کر به ما می خندیدن
نمی دانستم چه کار باید بکنم پدر م نگاه ملتمسانه
ای کرفت و به من گفت کجا می خای بری من که کسی 
را در این دنیا غیر تو ندارم جواب مادرت را چی بدم .
روش را اونور کرد شاید داشت گریه می کرد خیلی دلم
برایش سوخت پدر اکبر هم اومد پیش من و گفت بریم
خونه برای شما خبر های خیری داریم. تو فامیل ما رسم
بود اگه می خواستن برای کسی ازدواج کنند معمولا این
جمله را می گفتند من که تا اون موقع فکرم برای این چیز ها
کار نمی کرد ناگاه یک شوک قوی به من دست داد و ته دلم
خالی شد خوب اگه بشه که خیلی خوب بود . توی دلم به اون
فکر می کردم همونی که خیلی دوسش داشتم و آرزو می کردم
که یک روز ....
توی آسمونها بودم که من و اکبر راضی شدیم برگردیم ولی مهدی
که پدرش برایش مهم نبود نیامده بود ولی در کمال نا باوری مهدی
به جبهه رفت . وما هم رفتیم دنبال امر خیر..
 من نمی دانستم جه جوری به روی مادر مهدی نگاه کنم. دیگه
طرف خونه مهدی نرفتم حدودا یک ماه طول کشید که خبر دادن
مهدی سرش ترکش خورد.
من و اکبر سریع به بیمارستانی که آدرس داده بودن رفتیم سر راه هم چند تا
کمپوت خریدیم.