جبهه ۲


تقریبا ظهر بود که به مقر اصلی جهاد رسیدیم.دل توی دلم نبود و قرار بود فردا صبح ما را به من

منطقه اعزام کنند.کمی دل شوره داشتم ناراحت بودم که نکنه پدر و مادرم متوجه بشن.ولی

کمی هم خیالم راحت بود چون ما سه نفر معمولا با هم بودیم و گاهی شب ها خونه همدیگه

می خوابیدیم.چون ما معمولا با هم درس می خوندیم.و با یک شب غیبت کسی متوجه نمی

شد.کمی هم از پسر عمویم بگویم

.اکبر پسر خوب با پرستیژ خوش لباس و همیشه  آرام کم حرف و در مقایسه با من از نظر

درسی یک پله از من عقب تر و این باعث شده بود که همیشه با من باشد و از طرف دیگر

اکبر خیلی شبیه من بود.
 
از زمان کودکی ما با هم بودیم و از خصوصیات اخلاقی همدیگر اطلاع داشتیم

 یادم می اید  زمان شاه تلویزیون خریدیم اکبر همیشه خونه ما بود

اون هم مثل من عاشق این جعبه بود.

مهدی هم از جمله افرادی بود که پدرش تقریبا سرمایه دار

بود و عده ای می گفتن او اونا حزب توده ای هستند .و در زمان شاه ساواک خیلی دنبال اونا

می گشت. و دوستی ما از یک دعوای ساده شروع شد و خلاصه مهدی یک روز منو به خونه

خودشان دعوت کرد.چون مهدی درسش خوب نبود از من خواست که به اون کمک کنم . من

هم قبول کردم و یک روز نهار به خونه مهدی رفتم. خونه ای بسیار بزرگ که خیلی زیبا ساخته

شده بود.من و مهدی از در پشتی به خونه  رفتیم. حجم اتاق برایم سنگین بود

نمی دونم چرا ؟ چون شاید ...
 
چون زمانی هم خودمان پول دار بودیم و در زمان حاضر پدرم بی کار بود. و ما

تقریبا در فقر زندگی می کردیم!

خلاصه برای نهار یک سفره بزرگ انداختند و انواع و اقسام غذا را مهدی سر سفره آورد.و من

منتظر بودم که چند نفر بیایند. و مهدی منو دعوت به نهار کرد و من گفتم بقیه؟!

مهدی گفت : این نهار من وتو است. و من با ناراحتی کمی خورشت با کمی برنج خوردم. و

مهدی اسرار می کرد که من غذا بخورم.من با ناراحتی به مهدی گفتم من این غذا را هم فقط

برای این خوردم که مادرت ناراحت نشود و در غیر این صورت نون خالی می خوردم.

مهدی با تعجت علت را از من خواست من هم گفتم:وضع زندگی ما زیاد خوب نیست و اگر قرار

باشد دوستی ما ادامه داشته باشد. من نمی توانم مثل خانواده اونا از اون پذیرایی کنم.

مهدی قول داد که از این به بعد با غذای ساده از من پذیرایی کند. و بعد مادر مهدی وارد اتاق شد

من اونو زن مهربانی یافتم که نشان می داد او هم رنج فراوان کشیده است چون من می

دانستم کار سیاسی در این کشور  یعنی چه ...



برگردیم به قرار گاه جهاد

نماز را در اونجا خوندیم و یک نهار ساده به ما دادن. و بعد با اکبر و مهدی قرار گذاشتیم در شهر چرخی بزنیم  یک پارک در نزدیکی بود .



نظرات 3 + ارسال نظر
مسیح دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 11:09 ب.ظ http://aaddee.blogsky.com

سلام

و درود

بقیه ی دوستان وقتی خبردار بشن و بیان ببینن چه قدر عقب موندن واقعا ناراحت می شن

خیال نداری پینگ هم بکنی ؟

سربلند باشی

علی سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 08:30 ب.ظ http://young.bogsky.com

سلام دوست قدیمی انقلابی !‌دانیال ... می دونم که بعد از یکسال بی خبری منو یادت نیست عمویی ... اما ما عمئ دانیال رو خیلی دوست داریم ... وبلاگت هیچ فرقی نکرده مثله قدمیم ها است فقط صفحه دوم کجا رفته ؟ ...
موفق باشی عشق دکتر شریعتی ( می خواستم بگم که هنوز تو رو خوب خوب یادمه دوست قدیمی )
یا علی

[ بدون نام ] چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 01:27 ق.ظ

دلاور

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد