درخت دوستی بنشان

با سلام به همه دوستان
دوستان اجازه بدهید کار من تمام شود و بعد شما قضاوت کنید .خوب بعضی از دوستان آنقدر مهربان هستند که می گویند نظر منو بعد خواندن پاک کن و بعضی ها را باید با اجازه دوستان پاک کنم. اجازه دهید به این داستان ادامه ادامه دهم .خوب داستان من واقعی است . ومن سعی کردم احساس خودم را بنویسم. و سعی کردم که قضاوت نکنم.
دانیال

آن روز ها و این روز ها

.
گویا دیروز بود.باور کنید انقلاب همین جوری شروع شد.افرادی موج سوار آمدنند از سادگی نسل جوان انقلاب و مذهب سو استفاده کردند آرام آرام تمام سنگر ها را فتح کردند. قرار نبود من قظاوت بکنم.
قضاوت با شما دوستان ؟!؟؟!؟!؟

آرامش

.
.
با رفتن برادرم به خدمت سربازی آرامش به خانه ما بازگشت.راستش را بخواهید مادر بزرگ من از اون شاه دوست های دو آتیشه بودو به ما می گفت اگر شاه برود مملکت خراب می شود.شاه سایه خداوند روی زمین است ... شما شاه مرگی را ندیدید.گویا او چیز های می دانست که ما نمی دانستیم .مادر بزرگ من نزدیک به ۸۰ سال سن داشت.وحتی زمان قبل از رضا شاه را هم می دانست زمان اشغال ایران بدست روس ها و انگلیسی ها و زمانی که در مملکت قحطی بود مردم حتی نان خوردن نداشتندو می گفت الان موقع پادشاهی ملت است.راستش را بخواهید وضع زندگی ما روز به روز بهتر می شد و قرار شد پدرم یک سفر به آلمان داشته باشد.مادرم هم عاشق طلا جواهر بود اگر درست بگویم بالای یک کیلو طلا داشت فقط یک گردنبند داشت که نزدیک به ۲۰۰ تا ۳۰۰ گرم بود و در عروسی ها اونو میزد در تمام عروسی ها ما را دعوت می کردند و پدر و مادرم را خیلی تحویل می گرفتند و مادرم در دادن هدیه عروسی علاوه بر کادوی عروسی یک قطعه طلای گران بها هم می خرید.تمام اهل فامیل به ما احترام می گذاشتندحتی یادم می اید که نزدیک عیدیک روز بدون اجازه پدرم صندوق عقب ماشینش را باز کردم که پر بود از لباس های بچه گانه که من خیال کردم پدرم آنها را برای من خرید و یک دست کت وشلوار شیک را در آوردم که پدرم خندید و گفت اینها مال تو و برادر و خواهرت نیست .من تعجب کردم ! پدرم گفت این مال بچه های یتیم است یعنی بچه های که پدر ندارند .البته پدرم اهل ریا نبود بلکه دوست داشت بدون اینکه کسی بداند به همه کمک کند .و برای کار هم ار افراد فامیل  یا افراد محل استفاده می کرد و همه آنها صاحب خونه شدند و پدرم به خیلی از اونها پول قرض میداد یا وسایل خونه می خرید و چون در بازار شناخته شده بود بدون چک یا پول نقد به اعتبار پدرم به اونها وسایل زندگی می دادند.البته بازاری های اون موقع خیلی اهل دغل بازی نبودند. در ضمن من هم فرصتی پیدا کردم که بیشتر به محیط اطراف خود توجه کنم.بازی کنم با دوستان خودم بیرون بروم اونها را به خونه دعوت کنم.به میهمانی بروم . ویا کتاب های مورد علاقه خودم را بخوانم.و همیشه آرزو داشتم که اسباب بازی داشته باشم برای همین از پدرم در خواست کردم که برایم اسباب بازی بخرد .پدرم تعجب کرد و اولین اسباب بازی من یک ماشین کوکی قشنگ بود با اینکه سن من هم در حد بچه های معمولی نبود و حشر ونشر با برادرم در من یک احساس کاذب به وجود آورده بود که من بزرگ شدم . فکر کنم اول راهنمائی بودم
احساس می کردم که یک مرد بزرگ هستم .در ضمن در مدرسه هم کلاس اواز داشتیم.من هم از صدای ستار خوشم می امد و ترانه های ستار را می خوندم.خلاصه به آرامشی رسیدیم که نپرس برادرم هم ۳ ما در میان به خونه می اومد.ولی باز هم با دوستانش بود.گویا او جادو شده بود.من هم زیاد به حرفهایش گوش نمی دادم ولی دوستش داشتم چون برای من کتاب و اسباب بازی می فرستاد.در ضمن دیگر در خانه ما ان حساسیت تماشای تلوزیون از بین رفته بود و ما همه برنامه های تلوزیون را تماشا می کردیم.مرد ۶ ملیون دلاری .بت من.سوپر من.ویرجینائی.آفای مربوطه .کوجک.و برنامه های که منو میخ کوب خودش می کرد .دوران خوشی داشتیم مردم خیلی به هم احترام می گذاشتند به هم کمک می کردند.دست همسایه ها را می گرفتند و فقط یک چیز منو عذاب می داد مشروب خوردن بعضی ها که عربده می کشیدن و قمار که هنوز هم من بدم می اید.ولی با این همه من راضی بودم.و از زندگی لذت میبردم و گذشت زمان را احساس نمی کردم.تا اینکه....