ماه مبارک رمضان

یک خاطره شرین از ماه رمضان دارم
من کلاس پنجم بودم {زمان شاه بود} که روزه گرفتن را شروع کردم .خوب روزه گرفتن برای من خیلی مشکل بود برای همین گاهی وقت ها به شکمم یک سنگ با چادر مادرم می بستم و تا اذان مغرب صبر می کردم.
یک روز تشنگی خیلی به من فشار آورد رفتم سر شیرآاب به بهانه آب زدن به دهان یک شکم سیر آب خوردم اینقدر آب خوردم که نگو .
شکم درد خوبی هم گرفتم . ولی غذا نخوردم و تا اذان مغرب صبر کردم
الان برای همین نمی زارم  پسرم با اینکه اصرار میکنه روزه بگیره .البته دخترم هم ۹ سالش بشه باز هم...
 

بسیجی

آن روز ها همه چیز جنگ بود.
جنگ را به نام دفاع مقدس می شناختند . و کسانی که به جبهه می رفتند اکثرا همین بچه های پابرهنه و پایین شهر بودن.
چه بسیار خانواده ها ی پول دار   برای اینکه بچه های آنها به خدمت سربازی نرن پولها خرج می کردن یا بچه هایشان را قاچاقی از ایران خارج می کردن و یا راضی بودن که پسرشان در یک جای بی درد سر خدمت کنند .
در همان زمان کسانی بودن که داوطلب به جبهه می رفتن. تعداد این جوانها کم هم نبودن .من هم جزوه کسانی بودم که به این جوانها احترام می گذاشتم. زمانی که با  این بچه ها بودم می خواستم جبهه را برایم توصیف کنند .
کم کم شروع کردم به خواندن نماز شب تقزیبا ساعت ۲ یا ۳ بامداد بیدار می شدم و شروع می کردم به نماز خواندن؛ تا اذا ن صبح این نماز ادامه داشت . در این نماز شما باید ۴۰ مومن را دعا می کردید و اداب مخصوص به خود را داشت و گفته می شد که بزرگان دین و مومنین این نماز را می خوانند.
بعد از نماز هم شروع به درس خواندن می کردم .البته چون این قضیه با بلوغ من همراه بود برایم مشکلات روحی زیادی آغاز شد .اولین بار بود که به جنس مخالف فکر می کردم و برای من این قضیه سخت بود مثل آنکه می خواستم دو چیز غیر هم جنس را جمع کنم و یک نتیجه منطقی بگیرم.
از طرف دیگر خیلی از دوستانم مرا مورد تمسخر قرار می دادن چون من اجاز نمی دادم در حضور من نوار ترانه گوش کنند من حتی به کوچکترین غیبت و یا تهمت و یا دروغ حساس شده بودم و احساس می کردم که نباید هیچ کناهی را مرتکب شوم.
رفتن به نماز جماعت ؛ دعای کمیل و دعای ندبه  و نماز جمعه؛ همه اینها   جزوه زندگی من شده بود .
همیشه به صحبت های آیت الله خمینی گوش میدادم . حرفهای او برای من حجت بود
تنها چیزی که آزارم می داد این بود که چرا  من یک برادر مجاهد دارم . از طرف دیگر همیشه فکر می کردم که من در میان این بچه ها غریب هستم .

بسیج


در آن سالها من عضو بسیج شدم. هیچ کس هم مانع من نشد. دوستان زیادی هم در بسیج پیدا کردم .
سالهای جنگ بود و خیلی از فامیل  ما به جبهه رفتن هر کدام که از آنها که می امد حرفهای زیادی برای گفتن داشت و برای من مثل یک فیلم سینمائی بود.خاطرات جالب و شنیدنی .برای من یک رویا بود که به جبهه بروم . ولی خوب هم سنم کم بود هم پدر و مادرم مخالف بودن. بعضی از شبها را هم در پایگاه بسیج می ماندیم و نگهبانی میدادیم.هنوز صبحانه اونها از یادم نرفته یک لیوان چای با مقداری نون و پنیری که کز بود. صبح هم به مدرسه می رفتم .
خوب دوستان من سه تیپ بودند. اول کسانی که مخالف این رژیم بودن من حتی خانواده آنها را هم می شناختم برایم جالب بود دوستی داشتم که الان برای خودش کسی شده ولی خانوادهاش توده ای بودن. ولی وضع مالی آنها فوق العاده خوب بود وبرو بیائی داشتن . من هم درسم خوب بود و این عاملی شده بود که دوستان زیادی داشته باشم.تقریبا من می توانستم با همه ارتباط بر قرار کنم . چون از یک طرف برادرم مجاهد بود. از طرف دیگر فامیل هایم همه پاسدار و بسیجی بودن . و پدرم هم مورد احترام همه بود . کم کم احساس بهتری پیدا کردم و این بسیجی شدن ما هم حکایتی است شنیدنی.
شروع کردم کتاب های از تیپ مطهری را خواندن راستش برایم زیاد جالب نبود .ولی از کتاب های آقای دستغیب خوشم می امد.شروع کردم گوش دادن به سخنرانی های آقای مطهری که نوارش را از سپاه می گرفتم. در مدرسه هم به من خیلی توجه می شد چون اطلاعات من در باره مسائل مذهبی در حد بزرگتر ها بود.
خوب معاون مدرسه بسیجی
مدیر بسیجی
و چند تا از معلم ها
دور دور آونها بود . خیلی از معلمها را پاکسازی کرده بود .کافی بود تا معلمی ساز مخالف بزند اول توسط خود بچه ها مورد سوال قرار می گرفت و بعد هم اخراج می شد. یادم می اید معلم ریاضی ما چنین بلائی سرش آمد.
با اینکه معلم با سوادی بود اخراج شد و بعد هم به کانادا مهاجرت کرد . در این مدتی هم که در ایران بود من به اتفاق همان دوستی که پدرش توده ای بود به خونه اونها می رفتیم و او بدون هیچ چشم داشتی به ما ریاضی درس می داد. 
حتی چند نفر بهائی هم در کلاس بودند که اونها هم با من دوست بودن .اونها هم تحت فشار بودن چون  اونها را با فرقه ضاله می شناختن . ولی برای من مهم نبود که اونها چه جوری فکر می کنن.
تیپ دوم دوستان من بچه های بی تفاوت بودن براشون فرقی نمی کرد که توی این کشور چی میگذره . نه چپی نه راستی ونه هیچ فکر خاصی. اگه هم زمانی ما داشتیم در باره موضوع خاصی بحث می کردیم با بی تفاوتی از ما دور می شدن.
تیپ سوم بچه های بسیجی بودن که بیشتر از بچه های متوسط و زیر متوسط جامعه بودن .من براحتی با همه هم نشین بودم .
و چه شبهائی که تا صبح بیدار بودم و فکر می کردم که بالاخره به کجا ختم خواهد شد و....